-
خدا در اوین...
1401/03/01 16:31
""چند شب پیش بود...خدا رو تو خواب دیدم... گفتم خدا چه خبر؟...کجایی؟...احوالی نمی گیری؟... """"گفت: از بس از مردم سرزمینت آه و ناله و شکوایه شنیدم.از بس هر روز،هر ساعت،هر صبح و هر شب،از من خواستن که نجاتشون بدم.دلم به رحم اومد.خواستم به این ملت بی غیرت کمک کنم.به این ملت که قدمی برای...
-
تبعید...
1401/02/01 11:05
""باید هر آنچه را که داری رها کنی. این اولین تیری است که کمان تبعید شلیک می کند""...
-
هذیان واره های مینیمال 3...
1398/01/07 14:56
جهنم آن روزیست که دیگر ندانی چرا بیدار می شوی!...
-
هذیان واره های مینیمال 2...
1397/12/28 00:08
دنیا یک جایی تمام می شود...کی و کجایش برای هر کسی فرق می کند...
-
هذیان واره های مینیمال 1...
1397/12/27 00:11
مرگ حق است، چه آن را به تو بدهند، چه آن را بستانی! حق گرفتنیست، حتی به زور!
-
هذیان واره های شبانه 4...
1397/12/18 21:35
امسال بارانی نبارید...خدا هم خسته است...از گریستن... خدا هم فهمیده آخرش هیچ چیزی نیست...خودش تنهاست...خودش و تمام بازیچه هایش... خدا هم فهمیده زمانی که امیدی نباشد، حتی گریستن بی معنی ست... خدا هم دانسته، اینجا انتهاست...مرا به حال خودم رها کرده...و می دانم اگر سردی فولاد نازک را بر رگم تحمیل کنم، او هم نگران نخواهد...
-
هذیان واره؟!
1397/12/03 03:30
دلم می خواد لحظه ای که می میرم و دارم جون می دم رو زمین نباشم...
-
...
1397/11/26 01:25
انتهای این راه کجاست؟!...
-
هذیان واره های شبانه 3...
1397/11/25 03:17
حال مریضِ (روحی) بدی دارم...اصلا مرضناکم(!)... می نویسم...پاک می کنم... ... هویت نداری... بی خود تلاش نکن...چیزی برای ارایه نداری... مهم نیست که تازه از خواب بیدار شدی و حس *** توی گِل گیر کرده رو داری... مهم نیست که گیج و مات و مبهوت به اطرافت نگاه می کنی...مهم نیست... مهم نیست که فهمیدی که هیچی نیستی...هیچ چیزی...
-
هذیان واره های شبانه 2...
1397/11/24 03:58
ساعت 3.30 صبحه؟!...یا شبه؟!...مگه مهمه؟!...مگه فرقی هم می کنه؟!... حالت خوش نیست...تا این ساعت بیداری...پر می شی و خالی می شی...پشت سر هم... یه آهنگ دایم تکرار می شه... خوابت می آد...نمی خوای بخوابی!... غم داری...بغض داری... شاید خشم داری... عصبانی هستی...ناراحتی...از چی؟!...از کی؟!...از وضعیت موجود؟!...از اتفاقایی که...
-
حس واره رهایی...
1397/10/04 10:24
حس سردی فولاد روی شقیقه... و بعد حس داغی شلیک گلوله... ... و نکته آخر...این روزا دنیا تبدیل به یک زندون بی انتها شده...
-
...
1397/09/29 01:32
و مرگ خویش را به سوگ می نشینم...
-
هذیان واره های شبانه 1...
1397/09/29 00:20
لیوان رو تا نیمه پر کردم...بعد از چشیدن اولین جرعه، ناخالصی مشخص شد...ناخالصی داشت...ناخالصی... توی ذهن من کردن یا رفته که ناخالصی خوب نیست...همه چیز خالصش خوبه!...و من دیوانه خلوصم... زندگی این روزای من اما خالصه!... خالص...غم...خالص...شکنجه روحی...خالص...تباهی...خالص...باختن...خالص... من یه بازنده ام...و با خودم...
-
هذیان های شبانه 1...
1397/09/10 00:59
روزهای سخت، تمامی ندارند!... هر بار که می آیند و می روند، فکر می کنی تمام شد، اما بعدش دوباره روزهای سختی می آید که شاید سختتر از گذشته هم باشد!... اصلا انگار روزهای سخت تِم اصلی زندگی هستند...تلخی یا شاید هم گس بودن این روزها طعم غالب است... آری زندگی گس شده است...به گسی تمام میوه های نارس دنیا...به گسی تمام زندگی...
-
...
1396/08/10 01:45
سال ها پیش...خیلی سال پیش...هر روز می نوشتم... چالشی بود...اینکه هر روز بنویسم...خوب بود شاید...هر طورکه شده بود می نوشتم...برای خودم شاید رکورد ثبت می کردم... امروز به یاد آن روزها افتادم... دور اما نزدیک است...
-
در سالگردِ «...»...
1396/03/07 01:12
یک سال پیش کسی رو داخل فضای تنگی رها کردم و رفتم...کسی که آخرین لحظاتی که دیدمش رو از یاد نبردم...و من دیر رسیده بودم... و بعد از یک سال...درست در همون روز...داشتم دوستی رو نظاره می کردم که پدرش رو در فضای مشابهی رها می کرد... بهت و حیرت در نگاهش بود و...و یک چیز عجیب...شاید اون چیز عجیب رو بدونم چیه و بفهمم...اما...
-
تغییر؟!...
1396/03/04 22:24
از روزی که کالبد بی حرکت پدربزرگ رو دفن کردیم یه اتفاقاتی افتاد... درست از همون روز که دیدم یه آدم وقتی مُرد چقدر سنگین می شه...وقتی مُرد یهو نیست می شه و کالبدش رو داخل فضای تنگی رها می کنن و می رن...یه اتفاقاتی افتاد... شاید یه چیزایی تغییر کرد...شاید یه چیزایی از بین رفت...شایدم یه چیزایی به وجود اومد...هر چی که...
-
بدون عنوان کوتاه 1...
1395/12/21 00:53
میان بودن و نبودن تاب می خورم!...
-
ننوشتن...
1395/10/25 03:22
خیلی وقته چیزی ننوشتم...خیلی وقته خیلی کارا رو نکردم...خیلی وقته زندگی تقریبا تعطیل شده...
-
بازم بدون عنوان...
1395/01/08 14:30
تا کی؟!... این سوالیه که تو ذهنمه...تا کِی؟!...
-
بدون عنوان...
1395/01/01 02:18
جهت ثبت در تاریخ!...
-
بدون عنوان...
1394/12/18 00:00
دارم به خودم می پیچم...
-
فراموش کردن...
1394/12/17 19:47
یک روزهایی فراموش می کنی...همه چیز را فراموش می کنی... فراموش می کنی برای چه آمده ای...به کجا می روی...چرا می روی...چرا هستی...فراموش می کنی، که بوده ای...که هستی... اما کسی باورش نمی شود... حتی خودت را هم فراموش می کنی... خودت را هم فراموش می کنی... فراموش کردن را هم فراموش می کنی... فراموشی شاید نعمتی باشد که اگر،...
-
وجود حاضرِ...
1394/11/30 03:01
حکایت این روز هایم، با نبودن تفاوت چندانی ندارد!... شده ام مصداق همان بیت" هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای"...
-
...
1394/10/20 02:13
نیاز به یک مقدار مرگ دارم...
-
...
1394/10/18 22:48
بعضی آهنگ ها با آدم چه ها که نمی کنند...
-
...
1394/10/16 02:05
پذیرفتن نزدیک شدن به انتها سخت است...چه برسد به پذیرفتن رسیدن به انتها...
-
می خواهم بنویسم...
1394/10/08 14:11
می خواهم بنویسم...به قدر روزهایی که در ذهنم نوشتم...به قدر سطرهایی که در ذهنم حک شده اند... می خواهم بنویسم...باور کن حس نوشتن آمده است و می دانم به زودی امانم را خواهد برید... روزهای عجیبی ست...تصمیم های عجیب...اتفاقات عجیب...حس های عجیب...
-
رایحه...
1394/07/20 03:13
هر رایحه ای خاطره ای در خود نهفته دارد...که این خاطرات خیلی قوی هستند...این خاطره ها معمولا به قدری قوی هستند که شما را از حال فضای موجود می کَنند و مثل فیلم های تخیلی به فضای آن خاطره می برند... مهم نیست رایحه یک عطر باشد و یا رایحه ای که از طبخ یک غذا در فضا پخش شده است...در کسری از ثانیه شما را می کَند و با خود می...
-
درجا...تکراری...
1394/05/20 20:58
روی تخت دراز می کشم از صبح تا شب...کلی ایده تکراری تو سرم...اما لوازم انجامش فراهم نیست...دانش انجامش کافی نیست... یه گوشه ایستادم و درجا می زنم و درجا زدنم رو نگاه می کنم و عذاب می کشم...