هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

برای «نخلای بی سر»، برای «چاووشی»...(یک)...

نه جنوبی ام و نه خرمشهری که از آن می خوانی را از نزدیک حتی یک بار دیده ام!...اما...
اما «نخلای بی سر»ی که می گویی را می بینم...نه هر بار که به سرزمین پدری در غربی ترین نقطه مرزی می روم...که هر بار که صدایت را می شنوم که می گویی : ""هنوزم شهر من زیباست، ولی مثل من افسرده ست""...آری منِ افسرده، افسردگی را در کوچه، کوچه های شهر می بینم...در کوچه، کوچه های شهری زیبا و هم اکنون مُرده...
هر بار که با آن لحن خاص می خوانی ""هنوزم بوی خون می ده، هنوز مهجور و سرخورده ست""...بوی خون و حسرت را از لحن مردمم می شنوم...حس می کنم...از شهری که روزی نگین بود و با نخل هایی بر افراشته...و بعد رنگین شد!...با خون مردمانش رنگین شد...و بعد هم مهجور ماند و سرخورده...
""هنوزم روی دیواراش نشون گوله ها پیداست""...آری باور کن هنوزم روی دیواراش نشون گوله ها پیداست...تانک های منهدم شده حتی گوشه و کنارش پیدا می شود و از آن جالب تر، مین هایی که هر از گاهی حیوانی و شاید انسانی را چندین متر به آسمان نزدیک می کند و بعدش «هنوز بوی خون میده»...

آری من «نخلای بی سر» ی که درست روبروی خانه پدر بزرگ، همچنان پا برجا و بدون سر مانده اند را هر بار که می خوانی، می بینم...


من با «نخلای بی سر» ت پرواز می کنم به کیلومتر ها آن طرف تر، روی تراس خانه پدر بزرگ، با صدا و بوی خاص رودخانه، در یک عصر بهاری-تابستانی، که خنکای آخر عصرش حتی به ضرب آب پاشی مادر بزرگ، باز هم، هُرم گرما را نیست و نابود نکرده...رو به روی رودی کنار نخلستانی با «نخلای بی سر»...