اینجا کوچه ندارد...اینجا حتی خیابان هم ندارد...چراغ چشمک زنی در دل شب، در ساعت تنهایی، که نور زرد یا قرمز آن، رنگ سیاه آسفالت سیاه تر کف خیابان تاریک و سیاه شب را رنگی کند...که شاید عابری در شب، با دوربینی بر دوش و صدای آهنگی در گوش، چند دقیقه ای خیره آن را بنگرد و ثبت زاویه ای از آن را وسوسه شود...
الکی تو دفترم نشستم...دارم وقت می کشم...
لحضات و ساعات و بهتره بگم روز ها و حتی ماه های زندگیم رو دارم می کشم...با دست های خودم...
بیش از حد بی حوصله م...بیش از حد...
صدای تلفنم که در میاد، عصبی می شم...
حوصله جواب دادن به sms ها رو هم ندارم...