هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

هذیان واره های شبانه 2...

ساعت 3.30 صبحه؟!...یا شبه؟!...مگه مهمه؟!...مگه فرقی هم می کنه؟!...

حالت خوش نیست...تا این ساعت بیداری...پر می شی و خالی می شی...پشت سر هم...

یه آهنگ دایم تکرار می شه...

خوابت می آد...نمی خوای بخوابی!...

غم داری...بغض داری...

شاید خشم داری...

عصبانی هستی...ناراحتی...از چی؟!...از کی؟!...از وضعیت موجود؟!...از اتفاقایی که افتاده؟!...از خودت؟!...از اتفاقایی که داره می افته؟!...از اتفاقایی که قراره بیفته؟!...از خودت؟!...از دنیا؟!...از...

همه چیز قاطی شده...اما ساکن و ساکت...انگار نه انگار اتفاقی افتاده...انگار نه انگار داره اتفاقی می افته...اتفاقی بدتر از این؟!...آره...هنوز بهت ثابت نشده همیشه اتفاقای بدتری هم هست؟!...

بقیه از کنارت می گذرن...می آن و می رن...انگار نه انگار...لبخند بزنی یا نزنی فرقی نمی کنه...

انگار حذف شدی...دیده نمی شی...یا حس می کنی که دیده نمی شی...نامرئی شدی...حس دیده شدن نداری...تو می بینی...اما انگار تو هم چیزی نمی بینی و نمی فهمی...همه چیز تار و مبهمه...

مثل یه روح شاید...

مهم نیستی...از اول هم مهم نبودی...نیست شدی...چون هیچی نبودی...الآن هم هیچی نیستی...

یه جا گیر کردی...یه جا که قسمت بدش بیشتره...شاید اصلا قسمت خوب نداره و تَوَهُم خوبیِ کمی که برات مهم و زیاده، داری...

بیم و امید...

لعنتی، نیست شدی...برای خودت هم وجود نداری...و شاید این یکی از بدترین قسمتاش باشه...برای خودت هم نیست شدی...وجود نداری...وجود نداری...وجود نداری...چون...

و این نفس کشیدن رو سخت کرده...

فکرای آزار دهنده...شکنجه دایم...هر لحظه داری شکنجه می شی...نه! از کِرمی که زیر پا لِه شده و مچاله به خودش می پیچه، گذشته...فراتر رفته...شکنجه ممتد...یه ساعتایی استراحت هست که اونم نوع شکنجه عوض می شه...

بیم و امید...چیزی که نذاشته بِبُری...باید بِبُری...اول  امید رو...بعد هم نفسات رو؟!...رَگِت رو؟!...

لعنتی...

لعنتی...

لعنتی...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.