هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

«بدون عنوان»ی عجیب...

نوشته های بی سر و ته...حس های گنگ...

جمله های نا تمام...جمله های بدون فعل...فعل های بی معنی...

کلمه های سنگین...فضای سنگین و ساکن...

و حس معلق بودن...اما تعلیقی سنگین...

خطوط محو و مبهم...

در پی این روزهای بی رنگ می دَوَم...گیج و مبهوت...تصاویری گنگ و در هم...انگار که در میان دو ریل باشی و دو قطار با سرعت از کنارت بگذرند و تو فقط خطوط محوی از گذر دو قطار را ببینی...خطوطی مبهم، که امتداد اشکالی کاملاً واضح هستند...

می روم...یا شاید فقط فکر می کنم که می روم...

فکر می کنم که می روم...

من ایستاده ام...خیره به نقطه ای آن طرف تر...فقط آن نقطه را می بینم...شاید برای همین است که اطرافم را همچون خطوط محوی از گذر قطار های سریع می بینم...

ایستاده ام...خیره...در انتظار...

ضربان قبلم در حال سرعت گرفتن است...برای رسیدن به قطار ها...نه این هایی که از کنارم می گذرند...

ترس...اضطراب...هیجان...

همچون دَوَنده ای که در انتظار شلیک گلوله آغاز مسابقه است...

ضربان زندگی در آستانه شتاب گرفتن است...

ضربان قلبم در آستانه صعود...

ایستاده ام...خیره...

در انتظار...

در انتظار...

در انتظار...

قامتت خموده می شود...

پاییزت که برسد...می ریزی...با نسیمی شروع به ریختن می کنی...

زمستانت که رسید...خم می شوی...قامتت خموده می شود...

بهار اما، اگر رسید...کسی نمی داند آیا دوباره قد خواهی کشید!...


بارهاست که اتفاق افتاده...درست مثل گردش فصل ها در سال...

اما این سرزمین بعضی فصل ها را ندارد...

Picsia...

بالاخره راه افتاد...


«PicSia»...