هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

در سالگردِ «...»...

یک سال پیش کسی رو داخل فضای تنگی رها کردم و رفتم...کسی که آخرین لحظاتی که دیدمش رو از یاد نبردم...و من دیر رسیده بودم...

و بعد از یک سال...درست در همون روز...داشتم دوستی رو نظاره می کردم که پدرش رو در فضای مشابهی رها می کرد...

بهت و حیرت در نگاهش بود و...و یک چیز عجیب...شاید اون چیز عجیب رو بدونم چیه و بفهمم...اما ترجمه ای براش ندارم...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.