هر چه رشته بودم تو این چند روزه پنبه شد... اون همه استرسی که کشیدم... حتی... تقریباً همه چیز خراب شد... نمی دونم از این خراب شدن ناراحت باشم یا خوشحال...
تا اونجایی که یادم میاد تا حالا بیش از 50 بار نوشته م خسته م...بی حوصله م... باز می خوام همین رو بنویسم... این دفعه شدیدتر... حال کار کردن هم ندارم... از اینکه می نویسم خسته م و بی حوصله م حالم به هم می خوره...
امروز همون حسی رو دارم که روز 23 خرداد 88 داشتم... شُک...گیجی... بعدش هم مثل یه مرده... امروز هم حس مشابهی دارم...با این تفاوت که حس می کنم یکی پاش رو گذاشت رو گردنم که راه نفس های ضعیفی که می کشیدم رو هم ببنده...