هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

خدا در اوین...

""چند شب پیش بود...خدا رو تو خواب دیدم...
گفتم خدا چه خبر؟...کجایی؟...احوالی نمی گیری؟...

""""گفت: از بس از مردم سرزمینت آه و ناله و شکوایه شنیدم.از بس هر روز،هر ساعت،هر صبح و هر شب،از من خواستن که نجاتشون بدم.دلم به رحم اومد.خواستم به این ملت بی غیرت کمک کنم.به این ملت که قدمی برای خودشون ور نمی دارن کمکی کنم.به این ملت که یک جا نشستن و انتظار ناجی منو می کشن که نجاتشون بده،به این ملت که فقط ناله می کنن و هیچ کدوم حاضر نیستن قدمی برای خودشون وردارن،به این ملت هزار‌ رو، کمک کنم.به این ملت مظلوم نما، کمک کنم""""

دیدم توپ خدا خیلی پره...
خدا هیچی نگفت و ادامه داد...

...""""رفتم سراغ کسی که خودش رو «ولی» من روی زمین معرفی کرده.رفتم و گفتم این مردم خیلی از دست تو به من شکایت می کنن...
یهو گفت:تو کی هستی؟
گفتم من خدام.
یهو گفت منو بگیرن.گفتم چرا؟جواب داد داری جلوی چشم من ادعای من بودن می کنی.
گفتم شنیده بودم ادعای جانشینی من رو زمین رو می کنی اما نشنیده بودم ادعا کنی منی.
یهو با وقاحت تمام گفت اگه تا دیروز تو رو جانشین خودم تو آسمون می دونستم،از امروز اونو هم نمی دونم.بگیرین ببریدش.
گفتم از من بترس.از ناجی که از طرف من برای بر اندازی ظلم میاد بترس.
زد زیر خنده و گفت ناجی؟!ناجی که اومده.خودم حکمش رو امضا کردم.حکم ناجی بودن و ظهورش رو.
بگیرین بندازیدش تو اوین.هم ادعای من بودن می کنه،هم ادعا می کنه که من ظالمم،هم می گه ناجی من هنوز ظهور نکرده.اگه ناجی هنوز ظهور نکرده پس اونی که من حکم ناجی بودنش رو امضا کردم کی بود؟بندازیدش توی بند 209""""...

گفتم پس اونایی که ازت خواسته بودن بهشون کمک کنی کجا بودن؟...

""""گفت: همونا خودشون رفتن پشت سر ولی ایستادن، وقتی من گفتم من خدام، لباشونو گزیدن و چشماشون رو گشاد کردن و ابروها را بالا دادن و چین به پیشونی انداختن و گفتن"""کفر می گه.بگیرید این کافر رو"""."گفتم مگه شما نبودید که هر صبح و شام از من تقاضای آمرزش می کردید؟!از من رهایی می خواستید؟!"...گفتن""""استغفرا... تا خداوند ما اینجا نشسته چه طور از تو چنین تقاضایی می کنیم""""...

گفتم...خدایا حالا چه طور از اوین آزاد شدی...
""""گفت:مردم سرزمینت عجیب ترین خلایقی هستن که من خلق کردم،تو زمانه ای که دیگه من اجازه معجزه به کسی نمی دم، جلوی چشم من معجزه کردن و ...""""...""...

حس خرداد...

امروز همون حسی رو دارم که روز 23 خرداد 88 داشتم...
شُک...گیجی...
بعدش هم مثل یه مرده...
امروز هم حس مشابهی دارم...با این تفاوت که حس می کنم یکی پاش رو گذاشت رو گردنم که راه نفس های ضعیفی که می کشیدم رو هم ببنده...

مرگ...

بازی بپر بپر...

بازی بپر بپر بازی جالبی ست...
همین که می گوید...«بپر...»...جواب می آید «من نمی پرم...»...
قبل از مذاکرات آغاز می شود...بعد از مذاکرات با پریدن به پایان می رسد...

روز شوم...

34 سال پیش چنین روز شومی رقم خورد...

؟!...

و چه شب و چه روزی بدتر از امروز و امشب بر ای نوشتن دوباره...
فردا روز شومی در تاریخ خواهد بود...

سی آیا سی!؟...

ـ: مهریه عروس خانوم چیه؟...
-: هزار کیلو مرغ...