-
ویترین رویا...
1392/05/30 18:33
خیلی چیز ها هست که برای داشتنشان لحظه شماری می کنم...برای داشتنشان روز ها و ساعت ها حساب می کنم...بالا و پایین می کنم... اما... همه به رویایی تبدیل شده... به ویترینی که، من هر روز، همچون پسرکی پشت ویترین یک اسباب بازی فروشی، ساعت ها به تماشایشان می نشینم و آه می کشم... روزها می گذرند...با گذر هر روز، روزی از عمر کم می...
-
غروب کارگاهی...
1392/05/27 08:00
-
نیمه دوم...
1392/05/26 18:52
-
بدون عنوان...
1392/05/26 18:26
یه چیزی می بینی...یه چیزی می شنوی...تخلیه می شی...دشارژ می شی... تمام حرف های خوب یادت می ره...تمام چیزای مثبت یادت می ره... دِشارژ می شی... خالی م...بی انرژی... بی حس...
-
امروز...جمعه...
1392/05/25 11:38
امروز جمعه ست... ""جمعه ها خون جای بارون می زنه...""...
-
اینجا هیچ چیز ندارد...
1392/05/21 08:40
باورت می شود؟!...همه فکر می کنند اینجا همه چیز هست...اما... اما اینجا هیچ چیزی ندارد...
-
دوباره شمارش معکوس...
1392/05/17 17:53
روز از نو روزی از نو... دوباره کار...دوباره شمارش معکوس برای 24... دوباره ساعت شماری...شمارش معکوس برای پایان ساعت کاری...استراحت...بحث...فیلم دیدن... دوباره روز شماری...دوباره شمارش معکوس برای 24...
-
شمال...
1392/05/14 10:44
چند روزی را رفتم در سرزمین سبز، سرزمین باران...که این روزها هم بارانی بود و گاه در مه فرو رفته بود... توشه اش هم... پ.ن: برای دیدن سایز اصلی روی عکس کلیک کنید... پ.ن: عکس با گوشی...
-
حسِ بد...
1392/05/06 18:19
حسِ بدی دارم...چند وقتی می شود این حس همراه من است... کمی بی خیالش می شوم اما نمی شود... حسِ بدی است...حسِ اینکه اتفاق بدی در راه است... اضافه کن به این حس خواب های آشفته شبانه ام را...هر بار که خواب می بینم این حسِ لعنتی قوی تر می شود... حسِ بدی است... اگر خواب هایم تعبیر شوند؟!...اگر خواب هایم بیدار شوند؟!... کمی...
-
اینجا...ساز...II...
1392/05/05 18:24
ساز... اینجا دیگر خواب ساز نمی بینم...بد است نه؟!... فاجعه است...فاجعه!... اینجا نه سازی هست...و نه حتی رویای ساز...
-
اینجا...ساز...I...
1392/05/04 09:22
اینجا دیگر خواب ساز هم نمی بینم...
-
خط خطی ها...
1392/05/03 17:38
این هم حاصل خط خطی های یک ظهر گرم تابستانی، بعد از کار،در اتاقی در بیابان...
-
اینجا...ندارد...
1392/05/03 10:03
اینجا نه تنها «تو» ندارد...من هم ندارد...حتی کوچه هم ندارد...یا حتی خیابان...
-
اینجا شبانه ندارد...
1392/05/02 15:42
اینجا «شبانه» هم ندارد... یادم هست «شبانه» ها را...نه!...خودم را می خواهم فریب دهم...از «شبانه» ها هم چیز زیادی در خاطرم نیست...فقط تصاویری مبهم و تکه پاره...
-
اینجا تنهایی ندارد...
1392/05/01 10:20
اینجا در عین «تنهایی»، تنهایی هم ندارد...
-
اینجا نسکافه نیمه شب ندارد...
1392/04/31 07:39
اینجا فنجان نسکافه در دست و نور صفحه مانیتور در دل اتاق تاریک، در ساعتی پس از نیمه شب و تصاویری که خیره ات می کنند در حالی که روی صندلی ات خزیده ای را هم ندارد...
-
اینجا کوچه ندارد...
1392/04/30 10:27
اینجا کوچه ندارد...اینجا حتی خیابان هم ندارد...چراغ چشمک زنی در دل شب، در ساعت تنهایی، که نور زرد یا قرمز آن، رنگ سیاه آسفالت سیاه تر کف خیابان تاریک و سیاه شب را رنگی کند...که شاید عابری در شب، با دوربینی بر دوش و صدای آهنگی در گوش، چند دقیقه ای خیره آن را بنگرد و ثبت زاویه ای از آن را وسوسه شود...
-
اینجا...
1392/04/29 10:25
اینجا...
-
...
1392/04/28 09:25
روزها می گذرند و من، نه...
-
سخت...
1392/04/27 16:39
باور کن سخت شده است...اصلاً واقعیتش این است که از اولش هم سخت بود...الآن سخت تر شده است...تحمل من رو به اتمام است...واقعیت شاید این است... واقعیت هر چه که هست، این است که سخت است...از این به بعد اینجا بودن و دور بودن سخت است... بی حوصله شده ام...بی حوصله تر شده ام...بی حوصله تر خواهم شد... باور کن دو سال دور از تمدن و...
-
نه «من» و نه «او»...
1392/04/26 09:35
کاش باورت می شد «من» اینجا نه «من» دارم و نه «او»...
-
یادگاری قرمز...
1392/04/25 09:32
یادگار این روزهایم قرمزی رنگ خونیست که تمام زندگیم را به حاشیه های خاکستری خواهد برد...
-
قصابی عمر...
1392/04/24 09:31
سر در این روزهایم نوشته ام...«قصابی عمر»...
-
وقتی کشی...
1392/04/23 17:42
الکی تو دفترم نشستم...دارم وقت می کشم... لحضات و ساعات و بهتره بگم روز ها و حتی ماه های زندگیم رو دارم می کشم...با دست های خودم...
-
بدون عنوان...
1392/04/22 07:56
بیش از حد بی حوصله م...بیش از حد... صدای تلفنم که در میاد، عصبی می شم... حوصله جواب دادن به sms ها رو هم ندارم...
-
تابستونا شعله می باره...
1392/04/21 09:12
اینجا تابستونا شعله می باره...پاییز داغه...زمستون گرمه...بهار داغه... تابستونا شعله می باره...
-
بدون عنوان...
1392/04/20 09:04
این روزا وقتی می خوابم به سختی بیدار می شم...
-
ای آرامش...
1392/04/19 16:57
تصویری که حتی از کابوس های شبانه م هم رفته ای...ای «آرامش»...
-
در پس رویای آرامش...
1392/04/19 16:55
همچنان در کوچه پس کوچه های ذهنم در پس رویای آرامش می دوم...
-
بدون عنوان...
1392/04/18 17:47
دیشب دو تا مطلب تو فکرم بود که در موردشون مطلب بنویسم... الآن فقط یکی از اون دو تا رو به خاطر میارم...دومی رو هر چه قدر فکر می کنم مطمئن نیستم این چیزی باشه که الآن تو ذهنمه...