هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

بدون عنوان...

همچنان کنج خونه...

حال زیاد جالبی هم ندارم...

انگار من Pause شده باشم و بقیه دنیا همچنان Play...

فقط نگاه می کنم...روز ها مثل فیلم داره می گذره...

بدون عنوان...

امروز چهارمین روزیه که از خونه بیرون نرفتم...

دارم افسرده می شم شاید...


کلی برنامه تو ذهنم هست برای اجرا، اما نمی دونم چرا هیچ حرکتی نمی کنم...انگار فریزم کرده باشن...

نمی دونم...

یه حسی می گه به زودی...و اگه شروع کنم با انرژی شروع می شه...

آهنگ...گیر...سوزن...

دو روزه سوزنم گیر کرده روی آهنگ «تور رو نمی دونم» از یه خواننده به نام «پورنام»...

تو خواب بودم تلویزیون داشت این آهنگ رو پخش می کرد بین خواب و بیداری یه تیکه ش رو چند بار شنیدم...بعد از اینکه بیدار شدم اون تیکه از ترانه ش هی تو ذهنم به صورت ناقص مرور می شد...

توی اینترنت چرخیدم تا پیداش کردم...

حس های متناقض شوکه!...

دوباره حس های عجیب و غریب هجوم آورده اند...حس های متاقض...
حس نوشتن در عین ننوشتن...حس انگیزه در عین بی انگیزگی...حس حرکت در اوج کرختی...
این جور مواقع یه حرکت درست می تونه چنان پرتابت کنه به قله ها و اوج که حتی سال ها تلاش هم نمی تونه همچین کاری بکنه...
روزهای عجیبی اند...
شاید شوکه ام و این شوک باعث عجیب نمایی این روزها و حس ها شده است...شاید احساساتم هم شوکه شده است...
اما هر چه که هست، پاییزی بودن این روزها خود، به قوی شدن این حس ها کمک کرده است...

بدون عنوان...

کنج خونه...

سازم رو تو دستم گرفتم...یه کتاب با نت هاش جلوم...اما تمرکز ندارم...

بیکار...

بعد از 2 سال و چیزی نزدیک به یک ماه از اون کارگاه اومدم بیرون...

داستان بیرون اومدن و چون و چراها بماند...

در حال حاضر بیکارم...



پ.ن: حس عجیبی دارم...نه خوشحالی و نه ناراحتی...اضطراب در عین یه آرامش نا آرام...

یک بعد از ظهر مریض...



پ.ن: حاصل یک ظهر مریض...

«آوا»...

«آوا» رفته مدرسه...

کلاس اول...


بارو کردنش سخته...



چه زود گذشت...خیلی شاید!...


می فهمی؟!!!!...

بدون عنوان...

حالم از اون کارگاه *** به هم می خوره...

اگه تا الآن هم موندم به خاطر کسی بود که خیلی چیزا ازش یاد گرفتم...خیلی چیزا...

نمی دونم اسمش رو چی بذارم...رئیس؟!...روانشناس؟!...غیب گو؟!...

دیدنش و صحبت کردن باهاش کلی بهم انرژی می ده...



توصیف این آدم سخته...سخت...