هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

ویترین رویا...

خیلی چیز ها هست که برای داشتنشان لحظه شماری می کنم...برای داشتنشان روز ها و ساعت ها حساب می کنم...بالا و پایین می کنم...

اما...

همه به رویایی تبدیل شده...

به ویترینی که، من هر روز، همچون پسرکی پشت ویترین یک اسباب بازی فروشی، ساعت ها به تماشایشان می نشینم و آه می کشم...

روزها می گذرند...با گذر هر روز، روزی از عمر کم می شود و من همچنان در پشت ویترین زیبا و دوست داشتنی رویا هایم به نظاره نشسته ام...

بدون عنوان...

یه چیزی می بینی...یه چیزی می شنوی...تخلیه می شی...دشارژ می شی...

تمام حرف های خوب یادت می ره...تمام چیزای مثبت یادت می ره...

دِشارژ می شی...


خالی م...بی انرژی...

بی حس...

امروز...جمعه...

امروز جمعه ست...

""جمعه ها خون جای بارون می زنه...""...

اینجا هیچ چیز ندارد...

باورت می شود؟!...همه فکر می کنند اینجا همه چیز هست...اما...

اما اینجا هیچ چیزی ندارد...

دوباره شمارش معکوس...

روز از نو روزی از نو...

دوباره کار...دوباره شمارش معکوس برای 24...

دوباره ساعت شماری...شمارش معکوس برای پایان ساعت کاری...استراحت...بحث...فیلم دیدن...

دوباره روز شماری...دوباره شمارش معکوس برای 24...

شمال...

چند روزی را رفتم در سرزمین سبز، سرزمین باران...که این روزها هم بارانی بود و گاه در مه فرو رفته بود...

توشه اش هم...


pano-ramsar


پ.ن: برای دیدن سایز اصلی روی عکس کلیک کنید...

پ.ن: عکس با گوشی...

حسِ بد...

حسِ بدی دارم...چند وقتی می شود این حس همراه من است...

کمی بی خیالش می شوم اما نمی شود...

حسِ بدی است...حسِ اینکه اتفاق بدی در راه است...

اضافه کن به این حس خواب های آشفته شبانه ام را...هر بار که خواب می بینم این حسِ لعنتی قوی تر می شود...

حسِ بدی است...

اگر خواب هایم تعبیر شوند؟!...اگر خواب هایم بیدار شوند؟!...

کمی وحشت زده ام...کز کرده ام گوشه ای و در انتظار آن اتفاق بد، نگران!...

اینجا...ساز...II...

ساز...
اینجا دیگر خواب ساز نمی بینم...بد است نه؟!...
فاجعه است...فاجعه!...
اینجا نه سازی هست...و نه حتی رویای ساز...