هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

تبعید...

""باید هر آنچه را که داری رها کنی. این اولین تیری است که کمان تبعید شلیک می کند""...

هذیان واره های مینیمال 3...

جهنم آن روزیست که دیگر ندانی چرا بیدار می شوی!...

هذیان واره های شبانه 4...

امسال بارانی نبارید...خدا هم خسته است...از گریستن...
خدا هم فهمیده آخرش هیچ چیزی نیست...خودش تنهاست...خودش و تمام بازیچه هایش...
خدا هم فهمیده زمانی که امیدی نباشد، حتی گریستن بی معنی ست...
خدا هم دانسته، اینجا انتهاست...مرا به حال خودم رها کرده...و می دانم اگر سردی فولاد نازک را بر رگم تحمیل کنم، او هم نگران نخواهد شد...
او هم دل شسته است...از وجودم...از تکامل پوچی که برایم در نظر گرفته بود...شاید...
شاید تکاملم لغزاندن تیزی تیغی بر رگ باشد...شاید چکاندن ماشه ای...شاید پریدن از...
او هم دانسته است که اینجا برای من انتهای همه انتها هاست...
دوزخ و برزخ و بهشتش را با هم در آمیخته...و من عطای همه را به لقایشان بخشیده ام...

حس واره رهایی...

حس سردی فولاد روی شقیقه...
و بعد حس داغی شلیک گلوله...
...

و نکته آخر...این روزا دنیا تبدیل به یک زندون بی انتها شده...

...

و مرگ خویش را به سوگ می نشینم...

هذیان واره های شبانه 1...

لیوان رو تا نیمه پر کردم...بعد از چشیدن اولین جرعه، ناخالصی مشخص شد...ناخالصی داشت...ناخالصی...

توی ذهن من کردن یا رفته که ناخالصی خوب نیست...همه چیز خالصش خوبه!...و من دیوانه خلوصم...

زندگی این روزای من اما خالصه!...

خالص...غم...خالص...شکنجه روحی...خالص...تباهی...خالص...باختن...خالص...

من یه بازنده ام...و با خودم تکرار می کنم...کلامی...ذهنی...رویایی...حسی...

من یه بازنده ام...

بازنده...

بازنده...

بازنده بودن بد نیست...اما «حس بازندگی» داشتن بده...

وای به روزی که بازنده بدی باشی!...

و من بازنده بدی هستم...


«سوگند» می خونه...

""خدایا مو به درگاه تو چی‌ بود گناهم؟
که باید یا بسوزم یا بسازم
بسازم، بسازم، بسازم، بسازم ، بسازم
از این دنیا دلم تنگه...""...

و من...

هذیان های شبانه 1...

روزهای سخت، تمامی ندارند!...

هر بار که می آیند و می روند، فکر می کنی تمام شد، اما بعدش دوباره روزهای سختی می آید که شاید سخت‌تر از گذشته هم باشد!... اصلا انگار روزهای سخت تِم اصلی زندگی هستند...تلخی یا شاید هم گس بودن  این روزها طعم غالب است...

آری زندگی گس شده است...به گسی تمام میوه های نارس دنیا...به گسی تمام زندگی های نا تمام...زندگی شاید هم تلخ شده...به تلخی فنجان قهوه بدون شکر...آخر می گویند شکر برای کسی که بیماری قند دارد مضر است...سَم است...نمی دانم چه کسی، کِی و کجا تشخیص داد که زندگیِ من بیماری قند دارد؟!...

یادم نمی آید شیرینیِ زندگی‌ام زیاد بوده باشد!...اما ظاهرا از نطفه این قندِ زیادِ پنهان(!) همراه من بوده است! چون به یاد ندارم که شیرینی زیاد باعث این بیماری شده باشد!...

این هم یکی دیگر از آن چیزهایی است که در انتخابش نقش نداشته‌ام!...آن قدر هم با هم خو گرفته ایم، که طعم شیرینی آزارام می دهد!...ذائقه ام به گسی و تلخی عادت کرده است!...شاید خوردن چایی بدون قند نمادی باشد برای آن!...

هر فنجان قهوه‌ای که به سمتم تعارف می شود، واهمه دارم!...می پرسم شیرین است یا تلخ؟!...گاه با لبخندی مهربان و سراسر رضایت، می گویند شیرین است!...اما سگرمه هایم در هم می رود!...و داستان دیگری از همین جا آغاز می شود...

آخرین باری که خُرمالو خوردم را یادم نمی آید!...یک بار خورده‌ام، شاید کودک بودم...آن روز هم سگرمه هایم در هم رفته بود!...و همان موقع بود که به من گفتند این طعم، همان طعم گَس است!...بعد از آن دیگر خُرمالو نخوردم!...آخر از طعم گَس‌اش خوشم نیامد!...اما گَسی‌اش در دهانم، در ذهنم، در زندگیم باقی ماند...این شد که همیشه تمام خُرمالو ها را نارَس می بینم، حتی اگر از شدت رسیدگی، گندیده باشند!...

این شد که خُرمالو شد میوه ممنوعه زندگی من!...و گَس شد طعم غالب روزگارم...بعد ها که قهوه را چشیدم، طعمی همراه گَسی حس کردم!...گفتند این تلخیست!...و طعمِ تلخِ گَسِ چیزها از آن روز رو آمد...


نوشته ها زیاد شده‌اند...می نویسم...روی کاغذ، توی دفترم...در مغزم...در خاطرم...اما خالی شدن ها کم شده‌اند...پُر می شوم...بیشتر از مقدار خالی شدن ها پُر می شوم...انگار چیزی دریچه خالی شدن را مسدود کرده...
می دانم این روزها هم می گذرند و ...اما در حال حاضر کُند و سخت می گذرند...
و باز هم من پر از حس های متناقض...

...

سال ها پیش...خیلی سال پیش...هر روز می نوشتم...

چالشی بود...اینکه هر روز بنویسم...خوب بود شاید...هر طورکه شده بود می نوشتم...برای خودم شاید رکورد ثبت می کردم...

امروز به یاد آن روزها افتادم...

دور اما نزدیک است...

در سالگردِ «...»...

یک سال پیش کسی رو داخل فضای تنگی رها کردم و رفتم...کسی که آخرین لحظاتی که دیدمش رو از یاد نبردم...و من دیر رسیده بودم...

و بعد از یک سال...درست در همون روز...داشتم دوستی رو نظاره می کردم که پدرش رو در فضای مشابهی رها می کرد...

بهت و حیرت در نگاهش بود و...و یک چیز عجیب...شاید اون چیز عجیب رو بدونم چیه و بفهمم...اما ترجمه ای براش ندارم...

تغییر؟!...

از روزی که کالبد بی حرکت پدربزرگ رو دفن کردیم یه اتفاقاتی افتاد...
درست از همون روز که دیدم یه آدم وقتی مُرد چقدر سنگین می شه...وقتی مُرد یهو نیست می شه و کالبدش رو داخل فضای تنگی رها می کنن و می رن...یه اتفاقاتی افتاد...

شاید یه چیزایی تغییر کرد...شاید یه چیزایی از بین رفت...شایدم یه چیزایی به وجود اومد...هر چی که هست دیگه مثل سابق نیست...


یک سال از اون روز گذشت...