هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

یادش به خیر...می نوشتم...

یادش به خیر...

روزهایی که می نوشتم...نوشته هایی بلند و...کلمات را به بازی می گرفتم...جملات تو در تو...

یادش به خیر نوشته هایم طولانی بود و به اندازه طولانی بودنِ نوشته هایم، ذهنم خالی می شد و هر بار که خالی می شد، باز هم پر می شد و با هر بار پر و خالی شدن، ذهنم تمرین می کرد...تمرین نوشتن...تمرین بازی با کلمات...تمرین جستجو کردن...تمرین فکر کردن...تمرکز کردن...و شاید یکی از مهمترین تمرین هایی که دلم برایش تنگ شده است...تمرین احساس...

یادش به خیر...می نوشتم...نه اینکه روزمرگی هایِ روزمره عادیم را به بی روح ترین و بی عمق ترین و بی سطح ترین شکل ممکن در یک یا دو خط خلاصه کنم که فقط چیزی نوشته باشم...که نه تنها برای هیچ کس مهم نیست، که برای خودم هم چندان اهمیتی ندارد...روزمرگی هایی که شاید یک سال، که زیاد است، یک ماه بعد و شاید هم یک هفته و یک ساعت بعد حتی، ارزش خواندن و حتی مرور کردن را هم ندارند...

شاید حتی بی محتوا...

یادش به خیر...می نوشتم...از آن نوشته هایی که حتی حالا، بعد از چندین و چند سال، ارزش خواندن و مرور کردن را حدقل برای خودم دارد...نوشته هایی که هر بار می خوانمشان حسی درون آن است...نوشته هایی که جذبم می کند...نوشته هایی که تعجب می کنم که آنها را من نوشته ام!...و چگونه نوشته ام!...


یادش به خیر...

می نوشتم...

انتظار...

انتظار...انتظار...انتظار...

کار این روزهای من خلاصه می شود به همین کلمه...

انتظار...برای هر چیزی...

انتظار برای آنچه برنامه ریزی کرده ام...و انتظار برای آنچه که برنامه ریزی نکرده ام...انتظار برای ادامه برنامه ام...انتظار برای پیشرفت درست برنامه ام...انتظار برای به هم ریختن برنامه ام...انتظار برای خبرهای خوب...و انتظار برای...

سخت ترین قسمت این انتظار معلق بودن نسبی ست...