هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

هذیان واره های شبانه 4...

امسال بارانی نبارید...خدا هم خسته است...از گریستن...
خدا هم فهمیده آخرش هیچ چیزی نیست...خودش تنهاست...خودش و تمام بازیچه هایش...
خدا هم فهمیده زمانی که امیدی نباشد، حتی گریستن بی معنی ست...
خدا هم دانسته، اینجا انتهاست...مرا به حال خودم رها کرده...و می دانم اگر سردی فولاد نازک را بر رگم تحمیل کنم، او هم نگران نخواهد شد...
او هم دل شسته است...از وجودم...از تکامل پوچی که برایم در نظر گرفته بود...شاید...
شاید تکاملم لغزاندن تیزی تیغی بر رگ باشد...شاید چکاندن ماشه ای...شاید پریدن از...
او هم دانسته است که اینجا برای من انتهای همه انتها هاست...
دوزخ و برزخ و بهشتش را با هم در آمیخته...و من عطای همه را به لقایشان بخشیده ام...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.