هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

هذیان واره های شبانه 3...

حال مریضِ (روحی) بدی دارم...اصلا مرضناکم(!)...

می نویسم...پاک می کنم...

...

هویت نداری...

بی خود تلاش نکن...چیزی برای ارایه نداری...

مهم نیست که تازه از خواب بیدار شدی و حس ***  توی گِل گیر کرده رو داری...

مهم نیست که گیج و مات و مبهوت به اطرافت نگاه می کنی...مهم نیست...

مهم نیست که فهمیدی که هیچی نیستی...هیچ چیزی نداری...چیزی برای ارایه نداری...دنبال ساختن هویت نباش برای خودت...با حرف زدن چیزی که نداری رو نمی تونی به جای داشته هات و هویتت عرضه کنی...تو هیچی نیستی...هیچی...تو حتی «هیچ» هم نیستی...

تو یه بازنده ای...لعنتی یه بازنده ای...تو باختی...گذشته رو باختی...حالت رو باختی...حالت رو باختی...حالت رو باختی...

تا کی می خوای ادامه بدی...وقتی می دونی باختی...وقتی می دونی یه چیزایی دست تو نیست...تا کی می خوای ادامه بدی...

بازم بیم و امید!...اینه که نگهت داشته...نگه ت داشته...هر دو طرف لبه ایهام وارش در موردت صدق می کنه...نگه ت داشته...همون جا که هستی موندی...باید بِبُری...

نترس...بِبُر...

بعدش دیگه امیدی نداری...بعدش دیگه ترسی نداری...چون ترس بریدن رو قبلش پشت سر گذاشتی...

بعدش شاید شهامتش رو به دست بیاری...ترس نداره...احتمالا دردی هم نداره...یا اگه داره...

لعنتی...

لعنتی...

لعنتی...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.