-
بدون عنوان...
1392/10/08 11:19
نمی دونم همیشه رفتن سخت بوده یا نه!...حتی نمی دونم تصمیم گرفتن برای رفتن یا موندن سخت بوده یا نه!...
-
راه تباهی انسانیت...
1392/10/08 00:01
باورت بشود یا نشود در راهم... در راهی که از تو دورم می کند... حتی از خودم... از رویاهایم...از روزهای خوب... ااز روزهای عجیب...از روزهای عادی... در راهی که مرا دور می کند از زندگی...از تو... راهی که من راه تباهی انسانیت نامش می نهم... کاش راه عکس بود و در انتهایش تو بودی... چند ماه پیش...توی اتوبوس...شب...
-
پایانِ «دوزخ»...
1392/10/07 01:30
ساعت 1:30... بالاخره تموم شد!...«دوزخ» رو تموم کردم...
-
از «دوزخ»...
1392/10/06 11:07
""جسم های شهوانی در زیر رگبار باران از شدت شرم به خود می پیچند، روح های پر ولع در نجاست شناورند، فرومایگان خیانتکاردر چنگال یخ زده شیطان بی حرکت مانده اند""... «دوزخ» - «دن براون»...
-
از «دوزخ»...
1392/10/05 17:32
""اعماق جهنم جایگاه کسانی است که در زمان بحران های اخلاقی می خواهند بی طرف باقی بمانند.""... «دوزخ» - «دن براون»... اضافه: «کمدی الهی: دوزخ» - «دانته»...
-
آغاز «دوزخ»!...
1392/10/02 09:31
«دوزخ» رو شروع کردم...کتاب جذابیه...تا اینجا که خوندم به نظرم جذاب تر از «سمبل گمشده» بوده... شروع پر ماجرا و پر حادثه ای داشت!...بر خلاف کتاب های قبلی که آروم شروع می شدن و بعد ماجرا ها و حادثه ها شروع می شدن و به اوج خودشون می رسیدن...
-
کتاب ها رسیدند!...
1392/10/01 11:58
کتاب ها رسیدند!...فکر می کردم چند روز دیگه برسه!...اما در کمال ناباوری امروز صبح به دستم رسید!... از فردا شروع می کنم!...
-
کتاب جدید...
1392/09/29 20:11
یه چند تا کتاب خریدم...اینترنتی...منتظرم برسه به دستم... بی صبرانه منتظرم... «دوزخ» («Inferno») نوشته «دن براون» از انتشارات نگارینه... «سمبل گمشده»، آخرین کتابی بود که از «دن براون» منتشر شد، و خوندم...خوب بود...از اونجایی که «راز داوینچی»، «شیاطین و فرشتگان»، «قلعه دیجیتالی»و «نقطه فریب» رو هم قبلاً خوندم، منتظرم تا...
-
بدون عنوان...
1392/09/29 19:50
دلم می خواد بنویسم...چون حس می کنم نوشتن شاید حالم رو تغییر بده... اوضاع و احوال خوبی نیست...
-
آهنگی برای پرت شدن!...
1392/09/17 00:07
وقتی افسرده و دپرس تو خودت فرو رفتی...نه! بهتره بگم تو خودت مچاله شدی و داری له می شی... فقط یه نوا، کم داری تا تو رو به عمق این له شدن ببره...تا پرتت کنه به عمق دره...فقط یه آهنگ نیاز داری تا نابودت کنه...تا کل فضای اطرافت رو جدا کنه ازت و خودت بمونی و خودت و خودت... به هر طرف بچرخی فقط خودت باشی و... اون آهنگ امروز...
-
F*** Dep...
1392/09/16 17:16
F*** Dep...
-
بیکاری ممتد...
1392/09/12 21:08
همچنان بیکار...
-
مُسَکِن یا مُخَدِر دیجیتال...
1392/09/04 12:10
یه کم دچار بی نظمی فکری شدم... و این کامپیوتر مزید بر علت شده...به عنوان یک مُسَکِن یا به عبارت بهتر به عنوان یک مُخَدِر فقط من رو پای خودش نگه می داره تا نه فکر کنم، و نه نظمی به افکار به هم ریخته م بدم... و نه حتی فکری رو عملی کنم...
-
Riany Lights...
1392/08/30 15:48
پ.ن:...
-
یک ماه بیکاری...
1392/08/19 19:05
یک ماه گذشت... هنوزم بیکارم...کنج خونه...دیگه اضطرابی ندارم...آرومم... دارم فکر می کنم...
-
ایده جدید...
1392/08/02 17:37
یه ایده دوباره برگشته به ذهنم...می خوام عملیش کنم... امروز فردا استارتش رو می زنم... شاید از این کرختی و... در بیام...
-
بدون عنوان...
1392/08/02 12:18
حس آدمای بازنده رو دارم...رهام نمی کنه... شاید هیمنه که اجازه نمی ده تکونی به خودم بدم...شاید!... دوباره دلم ساز می خواد...همون ساز رویایی...چند وقتی می شه دوباره ذهنم رو بد درگیر خوش کرده...هی با خودم کلنجار می رم ببینم چطور می تونم بخرمش و شروع کنم دوباره...
-
بدون عنوان...
1392/07/30 17:56
همچنان کنج خونه... حال زیاد جالبی هم ندارم... انگار من Pause شده باشم و بقیه دنیا همچنان Play... فقط نگاه می کنم...روز ها مثل فیلم داره می گذره...
-
بدون عنوان...
1392/07/28 12:06
امروز چهارمین روزیه که از خونه بیرون نرفتم... دارم افسرده می شم شاید... کلی برنامه تو ذهنم هست برای اجرا، اما نمی دونم چرا هیچ حرکتی نمی کنم...انگار فریزم کرده باشن... نمی دونم... یه حسی می گه به زودی...و اگه شروع کنم با انرژی شروع می شه...
-
آهنگ...گیر...سوزن...
1392/07/27 11:07
دو روزه سوزنم گیر کرده روی آهنگ «تور رو نمی دونم» از یه خواننده به نام «پورنام»... تو خواب بودم تلویزیون داشت این آهنگ رو پخش می کرد بین خواب و بیداری یه تیکه ش رو چند بار شنیدم...بعد از اینکه بیدار شدم اون تیکه از ترانه ش هی تو ذهنم به صورت ناقص مرور می شد... توی اینترنت چرخیدم تا پیداش کردم...
-
حس های متناقض شوکه!...
1392/07/25 11:47
دوباره حس های عجیب و غریب هجوم آورده اند...حس های متاقض... حس نوشتن در عین ننوشتن...حس انگیزه در عین بی انگیزگی...حس حرکت در اوج کرختی... این جور مواقع یه حرکت درست می تونه چنان پرتابت کنه به قله ها و اوج که حتی سال ها تلاش هم نمی تونه همچین کاری بکنه... روزهای عجیبی اند... شاید شوکه ام و این شوک باعث عجیب نمایی این...
-
بدون عنوان...
1392/07/21 12:22
کنج خونه... سازم رو تو دستم گرفتم...یه کتاب با نت هاش جلوم...اما تمرکز ندارم...
-
بیکار...
1392/07/20 09:09
بعد از 2 سال و چیزی نزدیک به یک ماه از اون کارگاه اومدم بیرون... داستان بیرون اومدن و چون و چراها بماند... در حال حاضر بیکارم... پ.ن: حس عجیبی دارم...نه خوشحالی و نه ناراحتی...اضطراب در عین یه آرامش نا آرام...
-
یک بعد از ظهر مریض...
1392/07/09 22:43
پ.ن: حاصل یک ظهر مریض...
-
«آوا»...
1392/07/04 19:52
«آوا» رفته مدرسه... کلاس اول... بارو کردنش سخته... چه زود گذشت...خیلی شاید!... می فهمی؟!!!!...
-
بدون عنوان...
1392/07/04 19:23
حالم از اون کارگاه *** به هم می خوره... اگه تا الآن هم موندم به خاطر کسی بود که خیلی چیزا ازش یاد گرفتم...خیلی چیزا... نمی دونم اسمش رو چی بذارم...رئیس؟!...روانشناس؟!...غیب گو؟!... دیدنش و صحبت کردن باهاش کلی بهم انرژی می ده... توصیف این آدم سخته...سخت...
-
بدون عنوان...
1392/06/21 13:38
دوباره باید برم...باید برم به اونجایی که ازش بدم یاد... خیلی حال بدیه... خیلی...
-
بدون عنوان...
1392/06/18 20:12
داغون...
-
بازم گلو درد!...
1392/06/11 18:02
خدایا این گلو درد لعنتی را از ما بگیر!...
-
دلم ساز می خواهد...
1392/06/03 16:31
دلم ساز می خواهد... همان ساز...