هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

سخت...

باور کن سخت شده است...اصلاً واقعیتش این است که از اولش هم سخت بود...الآن سخت تر شده است...تحمل من رو به اتمام است...واقعیت شاید این است...
واقعیت هر چه که هست، این است که سخت است...از این به بعد اینجا بودن و دور بودن سخت است...
بی حوصله شده ام...بی حوصله تر شده ام...بی حوصله تر خواهم شد...
باور کن دو سال دور از تمدن و انسان های عادی زندگی کردن(!) سخت است...بی حوصله ات خواهد کرد...
پرخاشگر شده ام...بودن اینجا و در این محیط پرخاشگرت می کند...به خودم هم پرخاش می کنم...در درون خودم، بر سر خودم فریاد می زنم هر لحظه ای که به اینجا بودن فکر می کنم...هر لحظه ای که راهی برای رفتن از اینجا پیدا نمی کنم فریاد می کشم بر سر درونم...
از احساس دور شده ام...از آن ذره باقی مانده از احساسم هم دور افتاده ام...دور شده ام...
اینجا دیگر من نیستم...کسی دیگر است بدون روح...کالبدی تنهاست...کالبدی که برنامه ای تکراری را هر روز تکرار می کند...
باور کن بازی واژه ها را هم دارم فراموش می کنم...نمی دانم چه شد که دوباره امشب تصمیم گرفتم بازی کنم...شاید خواندن چند خطی...
اینجا...

نظرات 1 + ارسال نظر
phil 1392/04/30 ساعت 15:13 http://philsoap.blogsky.com

دو سال به دور از تمدن و انسانهای عادی احتمالا باید سربازی باشی می گم تیعید یا اردوگاه کار اجباری نیستی که احیانا؟

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.