هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

قسمت های جدید؟!...

تو ذهنمه از خیلی چیزا بنویسم...

نمی دونم این وبلاگ جاش هست یا نه...

می خواستم یه قالب براش طراحی کنم که بیشتر حالت مینیمال داشته باشه، اما با این قسمت هایی که براش در نظر گرفتم قالب مینیمال شاید زیاد مناسب نباشه...یا باید قالب رو تغییر بدم...یا باید بی خیال اون قسمت ها بشم...یا باید تو قالب مینیمال قسمت های جدید رو هم بنویسم...

می خوام از موسیقی...فیلم...کتاب...عکاسی...بنویسم...

از کارم خسته م...

بی مقدمه می گم...

از کارم خسته شدم...از این شیوه کار کردن و زندگی کردن خسته م...هیچ علاقه ای به این شیوه کار ندارم...

از خیلی چیزا باز موندم...

بین یه چیزایی موندم...بین 4-5 سال وقتی که توی دانشگاه روی رشته م گذاشتم...بین اینکه ادامه بدم رشته م رو...بین اینکه بشینم درسای دوران کارشناسی رو دوباره بخونم، چون فکر می کنم هیچی ازشون تو ذهنم باقی نمونده...همه رو فراموش کردم...

بین طراحی...گرافیک...طراحی وب...رفتن به سمت روزنامه نگاری و کارایی از این دست...عکاسی...

و اصلی ترین گیر ذهنم...موسیقی...

تمام این این چیزا تا وقتی که به شیوه فعلی کار می کنم غیر ممکنه...فقط آزار ذهنی به دنبال داره و یه حس بد...حس جا موندن...حس هدر دادن بهترین سال های عمرم...

ذهنم درهم بر همه...تو یه سیکل بسته میون این موارد هی می چرخه...هر دفعه که شروع به چرخش می کنه عذاب آورتر می شه اوضاع و احوال روحی و فکری م...



پ.ن: بعضی وقتا به سرم می زنه که بی خیال بشم و دیگه سر کار نرم...بشینم تو خونه شاید یه کار پیدا کردم که آدم وار گونه بتونم زندگی کنم...بتونم به همه جنبه های زندگی برسم...

بدون عنوان...

ذهنم درهمه...گیر کرده...

نمی تونم تمرکز کنم...

دوباره سیم «رِ»...

سیم «رِ» گیتار دوباره پاره شد...

عصر...موسیقی...

دم عصره...لم دادم روی مبل...لپ تاپ روی پام...

آهنگ «کلنجار» از گروه «The Ways» رو Play کردم...

فکرم پر می کشه...هر لحظه ای روی شاخه ای...

دلم می خواد موسیقی رو به صورت حرفه ای دنبال کنم...اما در حال حاضر شرایط کارم اجازه نمی ده...همین اذیتم می کنه...خیلی زیاد...

دلم می خواد اون سازی که سال هاست دارم رویاش رو تو ذهنم می پرورونم رو بگیرم و به صورت حرفه ای دنبالش رو بگیرم...

بعد می گم حالا که شرایطم اجازه نمی ده گیتار رو با خودم ببرم و گیتار رو ادامه بدم تا از موسیقی عقب نمونم...تا بتونم دوباره به موسیقی برگردم...تا زمانی که شرایط مساعد بشه...

نمی دونم...

ته دلم پر می کشه برای ساز...برای نواختن...برای یادگیری...برای موسیقی...

در هم...

بالاخره رسیدم خونه...

وضعیت گلوم هم بد نیست...بهتر شده...اما ظاهراً هنوزم ورم داره...

کلی آنتی بیوتیک تزریق کردم و کلی هم دارم به صورت کپسول می خورم...امیدوارم که با این آنتی بیوتیک ها Ok بشه و وضعیت گلوم به حالت عادی ش برگرده...

دکتر که رفتم یه نگاه انداخت گفت «آبسه» نمی دونم چی چیه...بعد از اینکه عفونت و التهاب گلو ت خوب شد باید عمل کنی...کاری به تشخیص درست یا نادرست ش ندارم...اما رفتار دکتره بیشتر شبیه بازاریا بود تا دکتر...نتونستم بهش اعتماد کنم...

در هر صورت حتی اگه تشخیص ش هم درست بوده باشه برای جراحی سراغ دکتر دیگری خواهم رفت...

وضعیت بحرانی...

تو فرودگاه نشستم...منتظرم...

اوضاع گلوم وارد فاز بحرانی شده...دو عدد پنی سیلین 6.3.3 و یک عدد 1200...یک عدد دکزا متازون و دیروز بعد از ظهر هم یک عدد هیدروکسیزین، هیچ اثری رو التهاب و عفونت گلوم نداشته...

در حال حاضر هم به شدت درد دارم...


بازم گلو درد...

ساعت 6:40 صبح روز 3 تیر ماه 92...

توی دفترم نشستم...

گلو درد دوباره شروع شده...با درد بیشتر...اصلاً انگار نه انگار دو تا پنی سیلین 6.3.3 تزریق کردم...تا امروز هم که دردش کم شده بود فکر کنم به خاطر مسکن هایی بود که دکتر نوشته بود...

نگران تر شدم...و کمی هم عصبی تر...

حوصله کار کردن هم ندارم...

بلیط فردا هم Ok شد...صبح ساعت 9:30...

رست غیر مترقبه یا استعلاجی به موقع!...

اگه بلیط ok بشه امروز می رم رست...

البته رست که چه عرض کنم...باید یه چند تا دکتر برم...

این گلودرد های پشت سر هم یه کم نگران کننده شده...


پ.ن: اگه امروز برم تا هفته آینده آرشیو رو هم انتقال می دم...