هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

بدون عنوان...

یه چند مدتی می شه که دیگه به صورت منظم و هر روز، مطالعه نمی کنم و درس نمی خونم!...و این بد جوری آزار دهنده ست!...مثل همون چیزای قبلی که آزار دهنده بودن!...

باید شروع کنم به خوندن، اما منتظرم...منتظر یه تنوع تو روزمرگی هام...یه تنوع تو زندگی...

باید شروع کنم...وگرنه از اینی که در حال حاضر هست، بازم، بیشتر عقب می افتم!...

...

بی حوصله م...البته باید بگم طبق معمول...


می خوام یه کار جدید انجام بدم...اما نمی دونم چه کاری...


می خوام یه کاری انجام بدم...


بس که بازیگوشی کردم و مطالعه نکردم و مطالب روی هم انباشته شد، می خوام کلاس فردا رو کنسل کنم...

در هم...

یه چیزایی خیلی آزارم می ده و ذهنم رو بیش از حد درگیر خودش می کنه...


نمی تونم برنامه درستی بریزم...نمی تونم طبق برنامه م پیش برم...

یه جا وایسادم و هیچ تکونی نمی خورم...انتظار دارم همه اون چیزایی که تو ذهنمه اتفاق بیفته...

شاید چون حجم چیزایی که می خوام و تو سرم هست زیاده به همین خاطر حرکت هام ریز و کُند به نظرم میان و همین باعث افت انرژیم می شه...یا باعث می شه فکر کنم اصلاً هیچ حرکتی نکردم...

این جدای از تنبل بازی ها و حرکت نکردن هام هست...


زمان خوابم به هم ریخته...این خودش یه معضله...اینکه بیش از حد می خوابم خودش یه معضل دیگه...از همه بدتر اینه که وقتی دیر بیدار می شم بقیه اون روز رو، هم به بی هدفی و بیکاری و کشتن زمان می گذرونم...این هم در نوع خودش معضلی شده...



«پنجره»...

چند روز پیش یهویی و یه باره زدم و یه آلبوم از آلبوم های «سیاوش قمیشی» رو Play کردم...و چه آلبومی بود!...

آلبوم «روزهای بی خاطره»...

و چه آهنگی اومد!...

آهنگ «پنجره»...


بدون عنوان...

این روزا بی حوصله و کلافه م...

رو به نظم؟!...

تقریباً یه خورده منظم شد و شکل گرفت شیوه زندگیم...

همه چیزایی که توی ذهنم بود رو شروع کردم و کم و زیاد داره پیش می ره...


فعلاً دو تا مورد هست...باید حلشون کنم...دارن آزار دهنده می شن...


لیست وبلاگ ها...

انگار همین دیروز بود...یا شاید هم هفته قبل...یا ماه قبل...

یک لیست بلند داشتم از وبلاگ ها...لیستی که هر روز چِک شان می کردم، که شاید به روز شده باشند و مطلب جدیدی داخلشان باشد...

نه فیدی دنبال می کردم و نه فید خوانی استفاده می کردم...هر روز از ابتدای لیست شروع می کردم به کلیک کردن...

اکثرشان نوشته های شخصی بودند...برایم شبیه رمان های کوتاه بودند...اتفاقاتی که برای نویسنده هایشان می افتاد...ماجراهایشان...و نثر خاص هر وبلاگ...


یک نیمه شب بهاری-تابستانی...

از آن نیمه شب های عجیب است...باور کن...

از همان نیمه شب هایی که افکار و ایده های جدید می آید در ذهنت...از همان هایی که قلقلکت می دهند...

از همان نیمه شب های عجیب که انرژی ته کشیده ات، به یکباره شعله ور می شود و دلت می خواهد یک کاری کنی...یک چیزی را شروع کنی...حرکتی...فکری را عملی کنی...


از همان نیمه شب ها...با پنجره باز و نسیم خنکی که از پنجره، بی اجازه به داخل اتاق سرک می کشد و در این میان دستی به سر و رویت هم می کشد...یک لیوان پر از نسکافه بدون شیر... و Playlist ی از آهنگ های Metallica که تازه به آهنگ Turn The Page رسیده و بعدش هم تاپ ترین هایی که عمداً در انتهای لیست گنجانده ای که در اوج آرامش، نیمه شب بهاری-تابستانی ت را خاص تر از پیش کند...


از آن نیمه شب های عجیب است که دلت می خواهد همه ش بنویسی...و این می شود که لیوان به دست کنار صفحه ای روشن می نشینی و آهنگ گوش می دهی و می نویسی...بی هدف...شاید برای تخیله...نه تخلیه کلمات...که تخلیه انرژی عجیبِ نیمه شب های عجیب...

پاس دادن خرداد به شهریور...

خرداد هم داره تموم می شه و من هنوز هیچ کاری نکردم...هنوز به اول راهم هم نرسیدم...چه برسه یه اینکه طبق برنامه...

خرداد هم داره تموم می شه و من هنوز سر جای اولم هستم...

خرداد هم داره تموم می شه و من خرداد رو به شهریور پاس می دم...

اما اینبار یه تفاوتی داره...اونم اینکه Start رو زدم...یه چیزاییش دیگه دست خودم نیست...

امیدوارم شهریور، خردادی نشه...



پ.ن: خرداد تازه شروع شده...اما...

یه حرف...یه...

بعضی وقتا، یه حرف، یه... می تونه مسیر زندگی ت رو تغییر بده...