دنیا یک جایی تمام می شود...کی و کجایش برای هر کسی فرق می کند...
مرگ حق است، چه آن را به تو بدهند، چه آن را بستانی!
حق گرفتنیست، حتی به زور!
امسال بارانی نبارید...خدا هم خسته است...از گریستن...
خدا هم فهمیده آخرش هیچ چیزی نیست...خودش تنهاست...خودش و تمام بازیچه هایش...
خدا هم فهمیده زمانی که امیدی نباشد، حتی گریستن بی معنی ست...
خدا هم دانسته، اینجا انتهاست...مرا به حال خودم رها کرده...و می دانم اگر سردی فولاد نازک را بر رگم تحمیل کنم، او هم نگران نخواهد شد...
او هم دل شسته است...از وجودم...از تکامل پوچی که برایم در نظر گرفته بود...شاید...
شاید تکاملم لغزاندن تیزی تیغی بر رگ باشد...شاید چکاندن ماشه ای...شاید پریدن از...
او هم دانسته است که اینجا برای من انتهای همه انتها هاست...
دوزخ و برزخ و بهشتش را با هم در آمیخته...و من عطای همه را به لقایشان بخشیده ام...
دلم می خواد لحظه ای که می میرم و دارم جون می دم رو زمین نباشم...
حال مریضِ (روحی) بدی دارم...اصلا مرضناکم(!)...
می نویسم...پاک می کنم...
...
هویت نداری...
بی خود تلاش نکن...چیزی برای ارایه نداری...
مهم نیست که تازه از خواب بیدار شدی و حس *** توی گِل گیر کرده رو داری...
مهم نیست که گیج و مات و مبهوت به اطرافت نگاه می کنی...مهم نیست...
مهم نیست که فهمیدی که هیچی نیستی...هیچ چیزی نداری...چیزی برای ارایه نداری...دنبال ساختن هویت نباش برای خودت...با حرف زدن چیزی که نداری رو نمی تونی به جای داشته هات و هویتت عرضه کنی...تو هیچی نیستی...هیچی...تو حتی «هیچ» هم نیستی...
تو یه بازنده ای...لعنتی یه بازنده ای...تو باختی...گذشته رو باختی...حالت رو باختی...حالت رو باختی...حالت رو باختی...
تا کی می خوای ادامه بدی...وقتی می دونی باختی...وقتی می دونی یه چیزایی دست تو نیست...تا کی می خوای ادامه بدی...
بازم بیم و امید!...اینه که نگهت داشته...نگه ت داشته...هر دو طرف لبه ایهام وارش در موردت صدق می کنه...نگه ت داشته...همون جا که هستی موندی...باید بِبُری...
نترس...بِبُر...
بعدش دیگه امیدی نداری...بعدش دیگه ترسی نداری...چون ترس بریدن رو قبلش پشت سر گذاشتی...
بعدش شاید شهامتش رو به دست بیاری...ترس نداره...احتمالا دردی هم نداره...یا اگه داره...
لعنتی...
لعنتی...
لعنتی...
ساعت 3.30 صبحه؟!...یا شبه؟!...مگه مهمه؟!...مگه فرقی هم می کنه؟!...
حالت خوش نیست...تا این ساعت بیداری...پر می شی و خالی می شی...پشت سر هم...
یه آهنگ دایم تکرار می شه...
خوابت می آد...نمی خوای بخوابی!...
غم داری...بغض داری...
شاید خشم داری...
عصبانی هستی...ناراحتی...از چی؟!...از کی؟!...از وضعیت موجود؟!...از اتفاقایی که افتاده؟!...از خودت؟!...از اتفاقایی که داره می افته؟!...از اتفاقایی که قراره بیفته؟!...از خودت؟!...از دنیا؟!...از...
همه چیز قاطی شده...اما ساکن و ساکت...انگار نه انگار اتفاقی افتاده...انگار نه انگار داره اتفاقی می افته...اتفاقی بدتر از این؟!...آره...هنوز بهت ثابت نشده همیشه اتفاقای بدتری هم هست؟!...
بقیه از کنارت می گذرن...می آن و می رن...انگار نه انگار...لبخند بزنی یا نزنی فرقی نمی کنه...
انگار حذف شدی...دیده نمی شی...یا حس می کنی که دیده نمی شی...نامرئی شدی...حس دیده شدن نداری...تو می بینی...اما انگار تو هم چیزی نمی بینی و نمی فهمی...همه چیز تار و مبهمه...
مثل یه روح شاید...
مهم نیستی...از اول هم مهم نبودی...نیست شدی...چون هیچی نبودی...الآن هم هیچی نیستی...
یه جا گیر کردی...یه جا که قسمت بدش بیشتره...شاید اصلا قسمت خوب نداره و تَوَهُم خوبیِ کمی که برات مهم و زیاده، داری...
بیم و امید...
لعنتی، نیست شدی...برای خودت هم وجود نداری...و شاید این یکی از بدترین قسمتاش باشه...برای خودت هم نیست شدی...وجود نداری...وجود نداری...وجود نداری...چون...
و این نفس کشیدن رو سخت کرده...
فکرای آزار دهنده...شکنجه دایم...هر لحظه داری شکنجه می شی...نه! از کِرمی که زیر پا لِه شده و مچاله به خودش می پیچه، گذشته...فراتر رفته...شکنجه ممتد...یه ساعتایی استراحت هست که اونم نوع شکنجه عوض می شه...
بیم و امید...چیزی که نذاشته بِبُری...باید بِبُری...اول امید رو...بعد هم نفسات رو؟!...رَگِت رو؟!...
لعنتی...
لعنتی...
لعنتی...