هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

بدون عنوان...

جهت ثبت در تاریخ!...

بدون عنوان...

دارم به خودم می پیچم...

فراموش کردن...

یک روزهایی فراموش می کنی...همه چیز را فراموش می کنی...

فراموش می کنی برای چه آمده ای...به کجا می روی...چرا می روی...چرا هستی...فراموش می کنی، که بوده ای...که هستی...

اما کسی باورش نمی شود...حتی خودت را هم فراموش می کنی...

خودت را هم فراموش می کنی...

فراموش کردن را هم فراموش می کنی...

فراموشی شاید نعمتی باشد که اگر، آن را هم فراموش کنی، دیگر همه چیز سخت شود...حتی سخت تر از آنچه بوده و آنچه اکنون هست...

گاهی با خودم می گویم، ای کاش فراموش کردن، فراموشم نشود...


وجود حاضرِ...

حکایت این روز هایم، با نبودن تفاوت چندانی ندارد!...

شده ام مصداق همان بیت" هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای"...

...

نیاز به یک مقدار مرگ دارم...

...

بعضی آهنگ ها با آدم چه ها که نمی کنند...

...

پذیرفتن نزدیک شدن به انتها سخت است...چه برسد به پذیرفتن رسیدن به انتها...

می خواهم بنویسم...

می خواهم بنویسم...به قدر روزهایی که در ذهنم نوشتم...به قدر سطرهایی که در ذهنم حک شده اند...

می خواهم بنویسم...باور کن حس نوشتن آمده است و می دانم به زودی امانم را خواهد برید...

روزهای عجیبی ست...تصمیم های عجیب...اتفاقات عجیب...حس های عجیب...


رایحه...

هر رایحه ای خاطره ای در خود نهفته دارد...که این خاطرات خیلی قوی هستند...این خاطره ها معمولا به قدری قوی هستند که شما را از حال  فضای موجود می کَنند و مثل فیلم های تخیلی به فضای آن خاطره می برند...

مهم نیست رایحه یک عطر باشد و یا رایحه ای که از طبخ یک غذا در فضا پخش شده است...در کسری از ثانیه شما را می کَند و با خود می برد...نه تنها در فضای موجود آن خاطره قرار می گیرید که حس های آن خاطره نیز به وجود شما یورش می برند...

و آن لحظات...

درجا...تکراری...

روی تخت دراز می کشم از صبح تا شب...کلی ایده تکراری تو سرم...اما لوازم انجامش فراهم نیست...دانش انجامش کافی نیست...

یه گوشه ایستادم و درجا می زنم و درجا زدنم  رو نگاه می کنم و عذاب می کشم...