هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

حال این روزا...

این روزا مثل کسیم که تو سلول انفرادی که یه پنجره به هوای ابری و گرم بیرون داره، رو تختی که زیر پنجره ست، دراز کشیده و به نوری که از پنجره روی دیوار خاکستری سلول می تابه نگاه می کنه و انتظار حُکمش رو می کشه...


نوشته های عکس دار...

از نوشته هایی که یه عکس مرتبط و یا غیر مرتبط، که مجبورت می کنه برای خودت بشینی داستان ببافی و ارتباط بین عکس و نوشته و... رو پیدا کنی، که توسط خود نویسنده گرفته شده و داخل نوشته جای داده شده، خوشم میاد...

حس عجیبی بهم می ده...به خصوص اگر برای ادیت اون عکس از ادیت های مات و خاص استفاده شده باشه...و یا از زاویه های گنگ و خاص عکس گرفته شده باشه...


شاید سخت نوشت...

روزای سختیه! داره می گذره!

چه طوری و با چه کیفیتی...

...

بوی تند و عجیب...

و رعشه ای که به تنم می افتد...

پایه ای برای عکاسی؟!...

خیلی وقته عکاسی نکردم!...البته با دوربینم...یه چند وقتیه جَسته و گریخته با گوشی یه عکسایی می گیرم...بد نیست...از عکس نگرفتن خیلی بهتره...اما شاید نصف اون چیزیه که دنبالشم...

عکاسی با دوربین نصفه خالی برنامه عکاسیه هنوز...

شاید کیفیت پایین دوربین و لنز فعلی، و در کل نبود تجهیزات یه دلیل باشه...اما می دونم این کل قضیه نیست...

دنبال پایه می گردم...پایه ای برای عکاسی...یکی که پایه باشه...یکی که یهو نصف شب برنامه عکاسی فردا رو باهاش هماهنگ کنم...صبح روز بعد ببینم زودتر از خودم با یه کوله و دوربین، هدفون به گوش منتظرمه...با هم بزنیم به دل طبیعت...همون اوایل راه دست کنه جیبش، یه فلَش در بیاره بزنه به ضبط ماشین...پر آهنگای خاص...بعد بشینیم با هم در مورد آهنگا بحث کنیم...در مورد اینکه این کسی که این آهنگ رو نوشته و اجرا کرده خدایی بوده واسه خودش...یا اگه خدا نبود، یه کانکشن خاص با خدا داشته و شایدم هنوز داره...یا اگه کانکشن هم نداشته، یه جایی فراتر از زمین بوده وقتی آهنگ رو می نوشته...

بعد که رسیدیم به مقصد راه بیفتیم و عکس بندازیم و ...

اما هنوز اون پایه نیست...


یادش به خیر...می نوشتم...

یادش به خیر...

روزهایی که می نوشتم...نوشته هایی بلند و...کلمات را به بازی می گرفتم...جملات تو در تو...

یادش به خیر نوشته هایم طولانی بود و به اندازه طولانی بودنِ نوشته هایم، ذهنم خالی می شد و هر بار که خالی می شد، باز هم پر می شد و با هر بار پر و خالی شدن، ذهنم تمرین می کرد...تمرین نوشتن...تمرین بازی با کلمات...تمرین جستجو کردن...تمرین فکر کردن...تمرکز کردن...و شاید یکی از مهمترین تمرین هایی که دلم برایش تنگ شده است...تمرین احساس...

یادش به خیر...می نوشتم...نه اینکه روزمرگی هایِ روزمره عادیم را به بی روح ترین و بی عمق ترین و بی سطح ترین شکل ممکن در یک یا دو خط خلاصه کنم که فقط چیزی نوشته باشم...که نه تنها برای هیچ کس مهم نیست، که برای خودم هم چندان اهمیتی ندارد...روزمرگی هایی که شاید یک سال، که زیاد است، یک ماه بعد و شاید هم یک هفته و یک ساعت بعد حتی، ارزش خواندن و حتی مرور کردن را هم ندارند...

شاید حتی بی محتوا...

یادش به خیر...می نوشتم...از آن نوشته هایی که حتی حالا، بعد از چندین و چند سال، ارزش خواندن و مرور کردن را حدقل برای خودم دارد...نوشته هایی که هر بار می خوانمشان حسی درون آن است...نوشته هایی که جذبم می کند...نوشته هایی که تعجب می کنم که آنها را من نوشته ام!...و چگونه نوشته ام!...


یادش به خیر...

می نوشتم...

انتظار...

انتظار...انتظار...انتظار...

کار این روزهای من خلاصه می شود به همین کلمه...

انتظار...برای هر چیزی...

انتظار برای آنچه برنامه ریزی کرده ام...و انتظار برای آنچه که برنامه ریزی نکرده ام...انتظار برای ادامه برنامه ام...انتظار برای پیشرفت درست برنامه ام...انتظار برای به هم ریختن برنامه ام...انتظار برای خبرهای خوب...و انتظار برای...

سخت ترین قسمت این انتظار معلق بودن نسبی ست...

بدون عنوان...

چند تا اکانت دارم...شاید یه روزی همه رو تبدیل به یکی کردم...

و منم یکی شدم...چه اینجا...چه غیر اینجا...

بدون عنوان...

باید یه تغییراتی توی قالب فتوبلاگم بدم...

صفحه About ش رو هم بالا بیارم...

...

داره یواش یواش نزدیک می شه و زمانش می رسه...

حس عجیبیه...