هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

«پنجره»...

چند روز پیش یهویی و یه باره زدم و یه آلبوم از آلبوم های «سیاوش قمیشی» رو Play کردم...و چه آلبومی بود!...

آلبوم «روزهای بی خاطره»...

و چه آهنگی اومد!...

آهنگ «پنجره»...


بدون عنوان...

این روزا بی حوصله و کلافه م...

رو به نظم؟!...

تقریباً یه خورده منظم شد و شکل گرفت شیوه زندگیم...

همه چیزایی که توی ذهنم بود رو شروع کردم و کم و زیاد داره پیش می ره...


فعلاً دو تا مورد هست...باید حلشون کنم...دارن آزار دهنده می شن...


پسرک و...

پسرک به ناگاه ضربه خورده بود...گیج بود...یادش نمی آمد ک و کجا؟!...همه چیز تغییر کرده بود...به یکباره...
دیگر هیچ چیز همان سابق ش نبود...و فکر کرده بود که همین است...اما باز هم تغییر کرده بود...
دیگر سرعت تغییر کردن ها زیاد شده بود...
حالا با هر بار پلک زدن تغییری رخ داده بود...می ترسید پلک بزند...

لیست وبلاگ ها...

انگار همین دیروز بود...یا شاید هم هفته قبل...یا ماه قبل...

یک لیست بلند داشتم از وبلاگ ها...لیستی که هر روز چِک شان می کردم، که شاید به روز شده باشند و مطلب جدیدی داخلشان باشد...

نه فیدی دنبال می کردم و نه فید خوانی استفاده می کردم...هر روز از ابتدای لیست شروع می کردم به کلیک کردن...

اکثرشان نوشته های شخصی بودند...برایم شبیه رمان های کوتاه بودند...اتفاقاتی که برای نویسنده هایشان می افتاد...ماجراهایشان...و نثر خاص هر وبلاگ...


یک نیمه شب بهاری-تابستانی...

از آن نیمه شب های عجیب است...باور کن...

از همان نیمه شب هایی که افکار و ایده های جدید می آید در ذهنت...از همان هایی که قلقلکت می دهند...

از همان نیمه شب های عجیب که انرژی ته کشیده ات، به یکباره شعله ور می شود و دلت می خواهد یک کاری کنی...یک چیزی را شروع کنی...حرکتی...فکری را عملی کنی...


از همان نیمه شب ها...با پنجره باز و نسیم خنکی که از پنجره، بی اجازه به داخل اتاق سرک می کشد و در این میان دستی به سر و رویت هم می کشد...یک لیوان پر از نسکافه بدون شیر... و Playlist ی از آهنگ های Metallica که تازه به آهنگ Turn The Page رسیده و بعدش هم تاپ ترین هایی که عمداً در انتهای لیست گنجانده ای که در اوج آرامش، نیمه شب بهاری-تابستانی ت را خاص تر از پیش کند...


از آن نیمه شب های عجیب است که دلت می خواهد همه ش بنویسی...و این می شود که لیوان به دست کنار صفحه ای روشن می نشینی و آهنگ گوش می دهی و می نویسی...بی هدف...شاید برای تخیله...نه تخلیه کلمات...که تخلیه انرژی عجیبِ نیمه شب های عجیب...

پاس دادن خرداد به شهریور...

خرداد هم داره تموم می شه و من هنوز هیچ کاری نکردم...هنوز به اول راهم هم نرسیدم...چه برسه یه اینکه طبق برنامه...

خرداد هم داره تموم می شه و من هنوز سر جای اولم هستم...

خرداد هم داره تموم می شه و من خرداد رو به شهریور پاس می دم...

اما اینبار یه تفاوتی داره...اونم اینکه Start رو زدم...یه چیزاییش دیگه دست خودم نیست...

امیدوارم شهریور، خردادی نشه...



پ.ن: خرداد تازه شروع شده...اما...

یه حرف...یه...

بعضی وقتا، یه حرف، یه... می تونه مسیر زندگی ت رو تغییر بده...

برای «نخلای بی سر»، برای «چاووشی»...(یک)...

نه جنوبی ام و نه خرمشهری که از آن می خوانی را از نزدیک حتی یک بار دیده ام!...اما...
اما «نخلای بی سر»ی که می گویی را می بینم...نه هر بار که به سرزمین پدری در غربی ترین نقطه مرزی می روم...که هر بار که صدایت را می شنوم که می گویی : ""هنوزم شهر من زیباست، ولی مثل من افسرده ست""...آری منِ افسرده، افسردگی را در کوچه، کوچه های شهر می بینم...در کوچه، کوچه های شهری زیبا و هم اکنون مُرده...
هر بار که با آن لحن خاص می خوانی ""هنوزم بوی خون می ده، هنوز مهجور و سرخورده ست""...بوی خون و حسرت را از لحن مردمم می شنوم...حس می کنم...از شهری که روزی نگین بود و با نخل هایی بر افراشته...و بعد رنگین شد!...با خون مردمانش رنگین شد...و بعد هم مهجور ماند و سرخورده...
""هنوزم روی دیواراش نشون گوله ها پیداست""...آری باور کن هنوزم روی دیواراش نشون گوله ها پیداست...تانک های منهدم شده حتی گوشه و کنارش پیدا می شود و از آن جالب تر، مین هایی که هر از گاهی حیوانی و شاید انسانی را چندین متر به آسمان نزدیک می کند و بعدش «هنوز بوی خون میده»...

آری من «نخلای بی سر» ی که درست روبروی خانه پدر بزرگ، همچنان پا برجا و بدون سر مانده اند را هر بار که می خوانی، می بینم...


من با «نخلای بی سر» ت پرواز می کنم به کیلومتر ها آن طرف تر، روی تراس خانه پدر بزرگ، با صدا و بوی خاص رودخانه، در یک عصر بهاری-تابستانی، که خنکای آخر عصرش حتی به ضرب آب پاشی مادر بزرگ، باز هم، هُرم گرما را نیست و نابود نکرده...رو به روی رودی کنار نخلستانی با «نخلای بی سر»...



بی ارادگی...

6 ماهه کنج خونه م و هنوز یک حرکت مثبت انجام ندادم...

کلی برنامه تو ذهنم بود...اما...

این یعنی چی؟!...

بذار من بگم...یعنی بی ارادگی!...


می خوام یه بار تو عمرم یه ساز رو شروع کنم و تا آخر برم...

چهار تا ساز گوشه اتاق افتاده...هیچ کدوم رو کامل و حرفه ای بلد نیستم...تازگی هم که فقط هر از گاهی با یکیشون ور می رم...


باید بشه...