-
بدون عنوان...
1393/02/07 19:13
از اون غروبای دلگیر و کِسِله...
-
پنجشنبه...
1393/01/28 10:31
دوباره پنجشنبه شد... پ.ن:...جدیداً دارم با پنجشنبه ها به مشکل می خورم...
-
...
1393/01/27 11:47
اینم از سال جدید... هیچ خبری نیست... به همون روال قبل... بیکار...
-
«جمعه»...
1392/12/16 17:23
"" جمعهها غم دیگه بیداد میکنه... جمعهها خون جای بارون می چکه ...""...
-
اعتراض به...
1392/12/08 05:02
و من این روزها پر از اعتراضم...پر از اعتراض... موسیقی اعتراضی گوش می دهم تمام روز را...با فریاد های درون آهنگ ها، فریاد می زنم... وجودم لبریز از اعتراض است... اعتراض به «این» بودن ها و به «آن» نبودن ها... فریاد می زنم...فریادهایی آغشته به اعتراض... اعتراضی به بلندای یک زندگی ... من لبریز از اعتراض به «بودن»...
-
دوباره خروج از وضعیت نرمال...
1392/12/06 17:45
از وضعیت نرمال خارج شدم...این رو من نمی گم...رفتار و حالت ها و حس ها می گن... دیدن آهنگ ها... حس کردن آهنگ ها... نه...توهم نیست...من آهنگ ها رو می بینم...من از حالت نرمال دوباره خارج شدم...
-
خروج از وضعیت نرمال...
1392/12/05 17:18
کاملاً حس می کنم که از حالت نرمال خارج شدم...تمام شواهد هم این مطلب رو تایید می کنند... شب بیداری تا ساعت 5-6 صبح... بی حوصلگی های دایمی...کلافگی های ممتد... و گیر کردن سوزنم روی آلبوم ها و آهنگ های خاص...
-
«بدون عنوان»ی عجیب...
1392/11/30 22:15
نوشته های بی سر و ته...حس های گنگ... جمله های نا تمام...جمله های بدون فعل...فعل های بی معنی... کلمه های سنگین...فضای سنگین و ساکن... و حس معلق بودن...اما تعلیقی سنگین...
-
خطوط محو و مبهم...
1392/11/22 01:34
در پی این روزهای بی رنگ می دَوَم...گیج و مبهوت...تصاویری گنگ و در هم...انگار که در میان دو ریل باشی و دو قطار با سرعت از کنارت بگذرند و تو فقط خطوط محوی از گذر دو قطار را ببینی... خطوطی مبهم، که امتداد اشکالی کاملاً واضح هستند ... می روم...یا شاید فقط فکر می کنم که می روم... فکر می کنم که می روم... من ایستاده...
-
قامتت خموده می شود...
1392/11/07 04:01
پاییزت که برسد...می ریزی...با نسیمی شروع به ریختن می کنی... زمستانت که رسید...خم می شوی...قامتت خموده می شود... بهار اما، اگر رسید...کسی نمی داند آیا دوباره قد خواهی کشید!... بارهاست که اتفاق افتاده...درست مثل گردش فصل ها در سال... اما این سرزمین بعضی فصل ها را ندارد...
-
Picsia...
1392/11/05 01:38
بالاخره راه افتاد... « PicSia »...
-
رهایی کُند...
1392/10/29 12:18
آهنگ سریال خاک سریال «خاک سرخ» ... تم عجیبی داره... کُند...یه کُندی خاص و عجیب... تو داری سعی می کنی بدَوی...به سمت یه مقصد و هدف نا پیدا...اما یه دست نامریی انگار تو رو نگه داشته... اما باز می دَوی...انگار همه فیلم رو سرعت عادی باشه و تو Slow Motion... فشار خاصی میاره...یه چیزی می خواد بیاد بیرون...از وجودم می خواد...
-
از گذشته II...
1392/10/20 20:16
""جایی میان «عقل» و «احساس»، خودم را حلق آویز خواهم کرد…""...
-
برداشت آخر...
1392/10/19 20:09
""کنار پسرک نشست... پسرک نقطه ای نامعلوم در مقابلش را تماشا می کرد...خیره به نقطه ای که گویا هرگز وجود نداشته و ندارد... هر از گاهی نگاه بی روحش را از آن نقطه می گرفت و روی کاغذی که مقابلش روی تخته یادداشت بود و چند خطی از آن سیاه شده بود می دوخت... دوباره نگاهش را به روبه رو معطوف می کرد...چشمانش را گاهی...
-
برداشت سوم...
1392/10/18 21:09
""پسرک دوباره به بردی که روی دیوار نصب شده بود و اسم های زیادی را روی خودش حمل می کرد چشم دوخته بود... روزها بود هر روز صبح به برد چشم می دوخت...به امید آنکه روزی اسمش را آنجا ببیند... دیگر طاقتش سر آمده بود... ... مدارکش را روی میز گذاشت... آن طرف میز کسی نشسته بود...نور چراغ مطالعه صورت شخص را در سایه نگه...
-
برداشت دوم...
1392/10/17 20:08
""پسرک وارد مغازه شد... مغازه دار پسرک را ورنداز کرد... پسرک به قفسه های داخل مغازه نگاه گذاریی کرد...نگاهش را به طرف پیشخوان مغازه چرخاند... با قدم هایی سنگین، که نشان از خستگی روزگار داشت، به سمت پیشخوان رفت... مغازه دار، با صدایی خالی از احساس گفت: قدم هایت سخت خسته اند... پسرک حرفی نزد...نگاهی به صورت...
-
برداشت اول...
1392/10/16 08:07
""باورش نمی شد... دوباره چشمانش را بسته و باز کرد...حیران و هراسان به اطرافش نگریست... نه اشتباه نمی دید... چون چیزی نمی دید...""...
-
تدبیر عقرب...
1392/10/15 21:06
""می دونید اگه یه عقرب رو میون یه حلقه آتیش بندازن چی کار می کنه؟... عقرب خودش رو نیش می زنه...""...
-
خواستن...توانستن...
1392/10/14 20:00
"" "خواستن،توانستن..."... نیست... خواستن شرط لازم توانستنه...اما کافی نیست...""...
-
دِین زندگی...
1392/10/13 21:59
""روزگار سخت می گذرد... زندگی مدیون مرگ است...""...
-
ساده...
1392/10/13 08:58
""چه ساده می توان زیست و مرده بود... چه ساده می توان زنده بود و مردگی کرد... ب.ر.ن:...چه ساده می توان مرد و زندگی کرد... چه ساده می توان مرده بود و زندگی کرد...""...
-
کمی صحبت با...
1392/10/12 21:50
""کجایی؟... رفتی اون بالا قایم شدی اسم خودتم گذاشتی خدا؟... بیا پایین... من که کاری نمی تونم بکنم... از همین الان می تونی اعلام کنی برنده تویی و بازنده من... "نقش منو با یه طناب بکش رو خاک ادعا بگو آهای مردم شهر اینم قلندر شما" ببین من پر رو تر از این حرفام...هنوز جا دارم...تا می تونی بزن...فشار...
-
برف...
1392/10/12 08:48
""برف،اشک یخزده خدا برای مرگ انسان بود...""...
-
بی نیازی...
1392/10/11 21:48
""مرگ آغاز بی نیازیست...""...
-
روزهای گذرنده...
1392/10/11 08:47
""روزها از پی هم می گذرند... در تمام این روزهای گذرنده... سعی در نقش کردن زندگی دارم... تا... خط قرمز بطلان بر آن کشم...""...
-
سکون واژه ها...
1392/10/10 21:46
""سکوت،سکون واژه هاست...""...
-
سامورایی...
1392/10/10 08:46
""اینجوری توصیفش کنم... مثل این می مونه...یهو همه نیست بشن...همه...همه...همه...همه...آدم خودش باشه...فقط خودش...هیچ جنبنده ای رو زمین نباشه...حتی یه عقرب...حتی یه مار...یه خوک...یه ملخ...یه سوسک...هیچی...هیچی... یه خلا...یه حس خفگی... مثل یه سامورایی رفتار می کنی؟... مثل سامورایی ها عمل کن...""...
-
CofFeE...
1392/10/09 12:14
""نسکافه بدون شیر... مثل زندگی بدون خیلی چیزا... تلخ... مثل... هر چقدر شکر اضافه کنی شیرین نمیشه... به جای شیرین شدن...بدمزه میشه...یه شیرینی بد مزه... مزه شیرینی هم از جلوی چشم آدم میفته...""...
-
اتفاق های اتفاقی...
1392/10/09 08:36
""خیلی از اتفاق های مهم زندگی خیلی اتفاقی، اتفاق میفته...""...
-
از گذشته I...
1392/10/08 11:30
یادمه یه روزی نوشتم:... ""فاصله میان زاهد و کافر می دانی چقدر است؟... من می گویم... لغزشی... شاید کلامی... به آزمونی آزموده می شوی... کسی زاهد می شود...کسی کافر...""...