هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

برداشت سوم...

""پسرک دوباره به بردی که روی دیوار نصب شده بود و اسم های زیادی را روی خودش حمل می کرد چشم دوخته بود...
روزها بود هر روز صبح به برد چشم می دوخت...به امید آنکه روزی اسمش را آنجا ببیند...
دیگر طاقتش سر آمده بود...
...
مدارکش را روی میز گذاشت...
آن طرف میز کسی نشسته بود...نور چراغ مطالعه صورت شخص را در سایه نگه داشته بود...
هیچ صدایی از شخصی که آن طرف میز نشسته بود متصاعد نمی شد...حتی صدای نفس هایش را در آن سکوت نمی شد شنید...
پسرک نگاهی به درون سایه انداخت...گویا شخص درون سایه را به وضوح می دید..
صدایی از درون سایه شروع به حرف زدن کرد...
"هنوز خبری نیست..."...
پسرک همچنان نگاه می کرد...
صدا ادامه داد:"...گفتم که...فعلاً خبری نیست..."...
پسرک چشمانش را باز و بسته کرد...
صدا دوباره ادامه داد:"...هنوز ویزا صادر نشده..."...
نگاه پسرک... و دوباره صدا:"...مدارک و دلایل از نظر تو کامله...از نظر کسی که اونجا نشسته ناقصه،و قانع کننده نیست..."...
پسرک پلکی زد و چند دقیقه ای خیره به درون سایه نگاه کرد...
پسرک لبخند تلخی زد و رویش را بازگرداند...به طرف در رفت...
شخص از پشت میز بلند شد...
پسرک در حالی که دور می شد صدای شخص را از پشت سر می شنید که فریاد می زد..."...درسته...قاچاقی هم می شه رفت...درسته اگه بخوای قاچاقی بری بازم من می برمت...اما اونجا کسایی که قاچاقی می رن...بدترین جا نصیبشون می شه..."...
لبخند تلخ پسرک،تلخ تر از قبل شد...""...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.