شاید یه چیزایی تغییر کرد...شاید یه چیزایی از بین رفت...شایدم یه چیزایی به وجود اومد...هر چی که هست دیگه مثل سابق نیست...
یک سال از اون روز گذشت...
مغازه دار پسرک را ورنداز کرد...
پسرک به قفسه های داخل مغازه نگاه گذاریی کرد...نگاهش را به طرف پیشخوان مغازه چرخاند...
با قدم هایی سنگین، که نشان از خستگی روزگار داشت، به سمت پیشخوان رفت...
مغازه دار، با صدایی خالی از احساس گفت: قدم هایت سخت خسته اند...
پسرک حرفی نزد...نگاهی به صورت مغازه دار انداخت و سپس قفسه ها و دوباره نگاهش روی صورت مغازه دار ایستاد...
مغازه
دار، جواب سوال پسرک را، از پیش آماده داشت...پیش از آنکه پسرک لب هایش را
تکان دهد...گفت: مرگ موش!؟...هست...ولی برای دسته دیگه ایه...برای تو
مناسب نیست...
پسرک دوباره قفسه ها را ورنداز کرد...
نگاهش روی قفسه ای ثابت ماند...نگاهی دوباره به مغازه دار انداخت...
دوباره مغازه دار شروع به حرف زدن کرد:زهر عقرب سیاه...ام...نه اینم مناسب نیست...
پسرک همان طور به مغازه دار خیره شد...
مغازه
دار دوباره با همان صدای بی احساس گفت:سیانور مورد مناسبیه...درسته...ولی
از من می شنوی از فکر اینم بیرون بیا...مورد تو خیلی با اینا فرق داره...تو
باید...
تبسم تلخی نثار مغازه دار کرد و با همان قدم های سنگین به طرف در مغازه رفت...""...
چه ساده می توان زنده بود و مردگی کرد...
ب.ر.ن:...چه ساده می توان مرد و زندگی کرد...
چه ساده می توان مرده بود و زندگی کرد...""...