هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

در سالگردِ «...»...

یک سال پیش کسی رو داخل فضای تنگی رها کردم و رفتم...کسی که آخرین لحظاتی که دیدمش رو از یاد نبردم...و من دیر رسیده بودم...

و بعد از یک سال...درست در همون روز...داشتم دوستی رو نظاره می کردم که پدرش رو در فضای مشابهی رها می کرد...

بهت و حیرت در نگاهش بود و...و یک چیز عجیب...شاید اون چیز عجیب رو بدونم چیه و بفهمم...اما ترجمه ای براش ندارم...

تغییر؟!...

از روزی که کالبد بی حرکت پدربزرگ رو دفن کردیم یه اتفاقاتی افتاد...
درست از همون روز که دیدم یه آدم وقتی مُرد چقدر سنگین می شه...وقتی مُرد یهو نیست می شه و کالبدش رو داخل فضای تنگی رها می کنن و می رن...یه اتفاقاتی افتاد...

شاید یه چیزایی تغییر کرد...شاید یه چیزایی از بین رفت...شایدم یه چیزایی به وجود اومد...هر چی که هست دیگه مثل سابق نیست...


یک سال از اون روز گذشت...