هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

خطوط محو و مبهم...

در پی این روزهای بی رنگ می دَوَم...گیج و مبهوت...تصاویری گنگ و در هم...انگار که در میان دو ریل باشی و دو قطار با سرعت از کنارت بگذرند و تو فقط خطوط محوی از گذر دو قطار را ببینی...خطوطی مبهم، که امتداد اشکالی کاملاً واضح هستند...

می روم...یا شاید فقط فکر می کنم که می روم...

فکر می کنم که می روم...

من ایستاده ام...خیره به نقطه ای آن طرف تر...فقط آن نقطه را می بینم...شاید برای همین است که اطرافم را همچون خطوط محوی از گذر قطار های سریع می بینم...

ایستاده ام...خیره...در انتظار...

ضربان قبلم در حال سرعت گرفتن است...برای رسیدن به قطار ها...نه این هایی که از کنارم می گذرند...

ترس...اضطراب...هیجان...

همچون دَوَنده ای که در انتظار شلیک گلوله آغاز مسابقه است...

ضربان زندگی در آستانه شتاب گرفتن است...

ضربان قلبم در آستانه صعود...

ایستاده ام...خیره...

در انتظار...

در انتظار...

در انتظار...

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.