حس سردی فولاد روی شقیقه...
و بعد حس داغی شلیک گلوله...
...
و نکته آخر...این روزا دنیا تبدیل به یک زندون بی انتها شده...
لیوان رو تا نیمه پر کردم...بعد از چشیدن اولین جرعه، ناخالصی مشخص شد...ناخالصی داشت...ناخالصی...
توی ذهن من کردن یا رفته که ناخالصی خوب نیست...همه چیز خالصش خوبه!...و من دیوانه خلوصم...
زندگی این روزای من اما خالصه!...
خالص...غم...خالص...شکنجه روحی...خالص...تباهی...خالص...باختن...خالص...
من یه بازنده ام...و با خودم تکرار می کنم...کلامی...ذهنی...رویایی...حسی...
من یه بازنده ام...
بازنده...
بازنده...
بازنده بودن بد نیست...اما «حس بازندگی» داشتن بده...
وای به روزی که بازنده بدی باشی!...
و من بازنده بدی هستم...
«سوگند» می خونه...
""خدایا مو به درگاه تو چی بود گناهم؟
که باید یا بسوزم یا بسازم
بسازم، بسازم، بسازم، بسازم ، بسازم
از این دنیا دلم تنگه...""...
و من...
هر بار که می آیند و می روند، فکر می کنی تمام شد، اما بعدش دوباره روزهای سختی می آید که شاید سختتر از گذشته هم باشد!... اصلا انگار روزهای سخت تِم اصلی زندگی هستند...تلخی یا شاید هم گس بودن این روزها طعم غالب است...
آری زندگی گس شده است...به گسی تمام میوه های نارس دنیا...به گسی تمام زندگی های نا تمام...زندگی شاید هم تلخ شده...به تلخی فنجان قهوه بدون شکر...آخر می گویند شکر برای کسی که بیماری قند دارد مضر است...سَم است...نمی دانم چه کسی، کِی و کجا تشخیص داد که زندگیِ من بیماری قند دارد؟!...
یادم نمی آید شیرینیِ زندگیام زیاد بوده باشد!...اما ظاهرا از نطفه این قندِ زیادِ پنهان(!) همراه من بوده است! چون به یاد ندارم که شیرینی زیاد باعث این بیماری شده باشد!...
این هم یکی دیگر از آن چیزهایی است که در انتخابش نقش نداشتهام!...آن قدر هم با هم خو گرفته ایم، که طعم شیرینی آزارام می دهد!...ذائقه ام به گسی و تلخی عادت کرده است!...شاید خوردن چایی بدون قند نمادی باشد برای آن!...
هر فنجان قهوهای که به سمتم تعارف می شود، واهمه دارم!...می پرسم شیرین است یا تلخ؟!...گاه با لبخندی مهربان و سراسر رضایت، می گویند شیرین است!...اما سگرمه هایم در هم می رود!...و داستان دیگری از همین جا آغاز می شود...
آخرین باری که خُرمالو خوردم را یادم نمی آید!...یک بار خوردهام، شاید کودک بودم...آن روز هم سگرمه هایم در هم رفته بود!...و همان موقع بود که به من گفتند این طعم، همان طعم گَس است!...بعد از آن دیگر خُرمالو نخوردم!...آخر از طعم گَساش خوشم نیامد!...اما گَسیاش در دهانم، در ذهنم، در زندگیم باقی ماند...این شد که همیشه تمام خُرمالو ها را نارَس می بینم، حتی اگر از شدت رسیدگی، گندیده باشند!...
این شد که خُرمالو شد میوه ممنوعه زندگی من!...و گَس شد طعم غالب روزگارم...بعد ها که قهوه را چشیدم، طعمی همراه گَسی حس کردم!...گفتند این تلخیست!...و طعمِ تلخِ گَسِ چیزها از آن روز رو آمد...
سال ها پیش...خیلی سال پیش...هر روز می نوشتم...
چالشی بود...اینکه هر روز بنویسم...خوب بود شاید...هر طورکه شده بود می نوشتم...برای خودم شاید رکورد ثبت می کردم...
امروز به یاد آن روزها افتادم...
دور اما نزدیک است...
یک سال پیش کسی رو داخل فضای تنگی رها کردم و رفتم...کسی که آخرین لحظاتی که دیدمش رو از یاد نبردم...و من دیر رسیده بودم...
و بعد از یک سال...درست در همون روز...داشتم دوستی رو نظاره می کردم که پدرش رو در فضای مشابهی رها می کرد...
بهت و حیرت در نگاهش بود و...و یک چیز عجیب...شاید اون چیز عجیب رو بدونم چیه و بفهمم...اما ترجمه ای براش ندارم...
شاید یه چیزایی تغییر کرد...شاید یه چیزایی از بین رفت...شایدم یه چیزایی به وجود اومد...هر چی که هست دیگه مثل سابق نیست...
یک سال از اون روز گذشت...
خیلی وقته چیزی ننوشتم...خیلی وقته خیلی کارا رو نکردم...خیلی وقته زندگی تقریبا تعطیل شده...