هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

تغییر؟!...

از روزی که کالبد بی حرکت پدربزرگ رو دفن کردیم یه اتفاقاتی افتاد...
درست از همون روز که دیدم یه آدم وقتی مُرد چقدر سنگین می شه...وقتی مُرد یهو نیست می شه و کالبدش رو داخل فضای تنگی رها می کنن و می رن...یه اتفاقاتی افتاد...

شاید یه چیزایی تغییر کرد...شاید یه چیزایی از بین رفت...شایدم یه چیزایی به وجود اومد...هر چی که هست دیگه مثل سابق نیست...


یک سال از اون روز گذشت...




نظرات 1 + ارسال نظر

وقتی مامان بزرگم مرد. همین دیدگاه رو داشتم. این که مرده، دیگه نیست، تمام تلاش ها و زحمت هاش در یک لحظه نیست شده و کالبدش رو که فقط یه مشت پوست و گوشت و استخون بود رو زیر یه خروار خاک دفن کردن و تمام.
برای من هم اون روز همه چی تغییر کرد، زندگی تغییر کرد، رفتارم، احساسم و حتی عقایدم!
یک سال یا حتی بیشتر طول کشید تا دوباره مث سابق بشم.
اما راستش یه چیزایی هیچوقت مث سایق نمی شه!

خدا پدربزرگتون رو بیامرزه!

امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.