لیوان رو تا نیمه پر کردم...بعد از چشیدن اولین جرعه، ناخالصی مشخص شد...ناخالصی داشت...ناخالصی...
توی ذهن من کردن یا رفته که ناخالصی خوب نیست...همه چیز خالصش خوبه!...و من دیوانه خلوصم...
زندگی این روزای من اما خالصه!...
خالص...غم...خالص...شکنجه روحی...خالص...تباهی...خالص...باختن...خالص...
من یه بازنده ام...و با خودم تکرار می کنم...کلامی...ذهنی...رویایی...حسی...
من یه بازنده ام...
بازنده...
بازنده...
بازنده بودن بد نیست...اما «حس بازندگی» داشتن بده...
وای به روزی که بازنده بدی باشی!...
و من بازنده بدی هستم...
«سوگند» می خونه...
""خدایا مو به درگاه تو چی بود گناهم؟
که باید یا بسوزم یا بسازم
بسازم، بسازم، بسازم، بسازم ، بسازم
از این دنیا دلم تنگه...""...
و من...