هر بار که می آیند و می روند، فکر می کنی تمام شد، اما بعدش دوباره روزهای سختی می آید که شاید سختتر از گذشته هم باشد!... اصلا انگار روزهای سخت تِم اصلی زندگی هستند...تلخی یا شاید هم گس بودن این روزها طعم غالب است...
آری زندگی گس شده است...به گسی تمام میوه های نارس دنیا...به گسی تمام زندگی های نا تمام...زندگی شاید هم تلخ شده...به تلخی فنجان قهوه بدون شکر...آخر می گویند شکر برای کسی که بیماری قند دارد مضر است...سَم است...نمی دانم چه کسی، کِی و کجا تشخیص داد که زندگیِ من بیماری قند دارد؟!...
یادم نمی آید شیرینیِ زندگیام زیاد بوده باشد!...اما ظاهرا از نطفه این قندِ زیادِ پنهان(!) همراه من بوده است! چون به یاد ندارم که شیرینی زیاد باعث این بیماری شده باشد!...
این هم یکی دیگر از آن چیزهایی است که در انتخابش نقش نداشتهام!...آن قدر هم با هم خو گرفته ایم، که طعم شیرینی آزارام می دهد!...ذائقه ام به گسی و تلخی عادت کرده است!...شاید خوردن چایی بدون قند نمادی باشد برای آن!...
هر فنجان قهوهای که به سمتم تعارف می شود، واهمه دارم!...می پرسم شیرین است یا تلخ؟!...گاه با لبخندی مهربان و سراسر رضایت، می گویند شیرین است!...اما سگرمه هایم در هم می رود!...و داستان دیگری از همین جا آغاز می شود...
آخرین باری که خُرمالو خوردم را یادم نمی آید!...یک بار خوردهام، شاید کودک بودم...آن روز هم سگرمه هایم در هم رفته بود!...و همان موقع بود که به من گفتند این طعم، همان طعم گَس است!...بعد از آن دیگر خُرمالو نخوردم!...آخر از طعم گَساش خوشم نیامد!...اما گَسیاش در دهانم، در ذهنم، در زندگیم باقی ماند...این شد که همیشه تمام خُرمالو ها را نارَس می بینم، حتی اگر از شدت رسیدگی، گندیده باشند!...
این شد که خُرمالو شد میوه ممنوعه زندگی من!...و گَس شد طعم غالب روزگارم...بعد ها که قهوه را چشیدم، طعمی همراه گَسی حس کردم!...گفتند این تلخیست!...و طعمِ تلخِ گَسِ چیزها از آن روز رو آمد...