هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

دلم ساز می خواهد...

دلم ساز می خواهد...

همان ساز...

امروز...جمعه...

امروز جمعه ست...

""جمعه ها خون جای بارون می زنه...""...

اینجا هیچ چیز ندارد...

باورت می شود؟!...همه فکر می کنند اینجا همه چیز هست...اما...

اما اینجا هیچ چیزی ندارد...

اینجا...ساز...II...

ساز...
اینجا دیگر خواب ساز نمی بینم...بد است نه؟!...
فاجعه است...فاجعه!...
اینجا نه سازی هست...و نه حتی رویای ساز...

اینجا...ساز...I...

اینجا دیگر خواب ساز هم نمی بینم...

اینجا...ندارد...

اینجا نه تنها «تو» ندارد...من هم ندارد...حتی کوچه هم ندارد...یا حتی خیابان...

اینجا شبانه ندارد...

اینجا «شبانه» هم ندارد...
یادم هست «شبانه» ها را...نه!...خودم را می خواهم فریب دهم...از «شبانه» ها هم چیز زیادی در خاطرم نیست...فقط تصاویری مبهم و تکه پاره...