خیلی وقته چیزی ننوشتم...خیلی وقته خیلی کارا رو نکردم...خیلی وقته زندگی تقریبا تعطیل شده...
یک روزهایی فراموش می کنی...همه چیز را فراموش می کنی...
فراموش می کنی برای چه آمده ای...به کجا می روی...چرا می روی...چرا هستی...فراموش می کنی، که بوده ای...که هستی...
اما کسی باورش نمی شود...حتی خودت را هم فراموش می کنی...
خودت را هم فراموش می کنی...
فراموش کردن را هم فراموش می کنی...
فراموشی شاید نعمتی باشد که اگر، آن را هم فراموش کنی، دیگر همه چیز سخت شود...حتی سخت تر از آنچه بوده و آنچه اکنون هست...
گاهی با خودم می گویم، ای کاش فراموش کردن، فراموشم نشود...
حکایت این روز هایم، با نبودن تفاوت چندانی ندارد!...
شده ام مصداق همان بیت" هرگز وجود حاضر غایب شنیده ای"...
نیاز به یک مقدار مرگ دارم...
بعضی آهنگ ها با آدم چه ها که نمی کنند...
پذیرفتن نزدیک شدن به انتها سخت است...چه برسد به پذیرفتن رسیدن به انتها...