هفتمین...
هفتمین...

هفتمین...

بدون عنوان...

خیر سرم باز یه تصمیمی گرفتم...

بدون عنوان...

بالاخره کار رو دست گرفتم...

نمی دونم امیدم رو از دست دادم یا نه...

بدون عنوان...

فعلاً که دارن امروز و فردا می کنن...

بدون عنوان...

این روزا کار جدید، اونم توی شهر خودم...کل ذهنم رو مشغول کرده...

رویا بافی می کنم...

بدون عنوان...

تو اتاقم نشستم...
دچار این توهم شدم که اگر کارها رو دوباره به دست بگیرم ممکنه نتونم جای دیگه کار پیدا کنم...انگار که هر کسی یه کار داشته باشه اجازه نمی دن کار دیگه ای انجام بده...

بدون عنوان...

هی منتظرم یکی خبر بده...چند دقیقه یه بار گوشی رو نگاه می کنم که شاید تلفنی...sms ی اومده باشه...
اما...

زیر بار کار...

هنوز حاضر نشدم زیر بار کار سابق برم...نه که نرفته باشم...از لحاظ احساسی منظورمه...

علاقه به کار...

وارد کارگاه شدم...علاقه ای به کار ندارم...

منتظر کار...

منتظرم کسی خبر بده که کار پیدا شده...

چرخه 24 - 6...

فردا باید برگردم تو اون کارگاه لعنتی و آماده بشم برای گذروندن 24 روز کشنده و مسخره دیگه...تا این 24 روز تموم بشه و من دوباره بتونم برگردم به زندگی...بتونم 6 روز زندگی کنم...
مسخره ست...
امیدوارم هر چه زودتر یه کاری برام پیدا بشه تا بتونم از اون کارگاه بیرون بیام...تا بتونم از اون چرخه 24 روز، روز شماری برای 6 روز زندگی بیرون بیام...
اصلاً حس و حال خوبی نیست...